این روزهای من.....



این روزا شاید بیشتر از همیشه فکر کردم؛ شاید بیشتر از همیشه کلی چیزا توی ذهنمه که بنویسم ولی تا میام بنویسم انگار همه از ذهنم میرن.

 کلی برنامه‌ریزی.

کلی ایده

کلی دلنوشته.

کلی تنهایی

چرا نمیتونم بنویسم تا یکم از حجم این ترافیک ذهنیم کم بشه

چه حس بدیه

ولی تنها مزیت این روزا اینه که قدر داشته هامونو بیشتر بدونیم

قدر آزادی

امنیت حتی

قدر آدمایی که کنارمونن و هر روز میبینمشون و حالا از نعمت دیدنشون محرومیم

قدر آزادانه قدم زدن توی شلوغی بازار آخر سال و خرید و‌.

چقدر ناراحتم برای اون بنده‌خداهایی که شغل آزاد دارن و دلخوش کرده بودن به بازار شب عید

چقدر دلم تنگ شده برای چیزایی که خیلی ساده‌ن و حالا نیستن.

امشب عجیب خسته‌م خیلی خسته ولی دارم برای فردا یه پلن میچینم که شاید حالِ بدِ الانم یکم جبران بشه

و باید ذهنمو یه تی بدم این آخر سال

از فکرای منفی

از عادتای اشتباه

از وابستگیای بیخودی

و از بعضی از آدما حتی.

شاید سخت باشه ولی شدنیه

*کاش تنها بودم و هیچ احساس مسوولیتی نسبت به اطرافیام و جامعه‌ام نداشتم.

اگه این احساسو نداشتم هیچ ترسی‌ از کرونا نداشتمو این خونه نشینی رو انتخاب نمیکردم! کاش خیلیا باور میکردن یکی دو ماه موندن تو خونه آسون‌تر از یه عمر حسرت و پشیمونیه.

 

 

 


امروز داشتم فکر می کردم به عجیب بودن زندگی.

و خب رسیدم به عجیب بودن ما آدما" چون ماییم که زندگیو میسازیم و خب داریم عجیب میسازیمش.

امشب اینو به فائزه هم گفتم و راجبش حرف زدیم بعد اون گفت " میدونی اینکه الان ما 180 درجه با اینی که هستیم فرق کنیم بنظرم میتونه به سادگی آب خوردن باشه"

این اون جوابی نبود که دنبالش بودم و انتظار داشتم بگه" چون مسیر حرفامونو کاملا جابجا کرد و من میخواستم تهش برسم به گفتن یه چیزای دیگه ولی خب این حرش شد یه جرقه برای فکر کردن به این موضوع: به تغییر

بهش گفتم من این تغییر رو دوست ندارم" اینکه فکر کنم ثباتی ندارم، البته اگه تغییر مثبت باشه که چه بهتر و تغییر منفی رو هم که کلا رد میکنم ولی من دچار تغییری شدم که نه مثبته و نه منفی. این تغییر هیچ سودی نداره" ضرری هم نداره ولی شاید خسته کننده باشه.

شاید.

پ.ن: ادامه دارد


امشب بالاخره بعد از چند روز پر کار وقت شد بیام و بنویسم، خداروشکر اولین شب روضه به خوبی تموم شد هر چند سخنران بدقولی کرد و نیومد، البته  اومد ولی سر یه موضوعی قهر کرد و رفت مثل بچه ها!!! ولی همه چی خوب بود.

چند روزه همش درگیر کارای روضه ایم و اصلا وقت نمیشد به کارای خودم برسم ولی امشب دیگه حتما باید ادامه ی کتاب زوربای یونانیو بخونم.

امشب خیلی حس خوبی دارم برعکس دیشب که اصلا حوصله ی هیچ کاریو نداشتم" دیشب به این فکر کردم دلیل ناآرومیم چیه هرچند میدونم ولی نمیدونم چجوری بگم. شایدم بهتره نگم

ولی دلیل حال خوب الانم همینه که تصمیم گرفتم سخت نگیرم زندگی رو ولی خب گاهی پیش میاد آدم بی حوصله بشه، یکی دیگه اینکه امشب فائزه رو بعد از چند روز دیدم و دیدنش و بودنش کلا حالمو خوب میکنه و البته شیطونیای فاطمه زهرا و شیرین کاریاش که روز به روز بیشتر میشن و من هر روز بیشتر از قبل دوسش دارم" دیشب انقدر بازی کردم باهاش و جیغ کشیدم و صدامو براش تغییر دادم که دوباره صدام گرفت و هر روز دارو میخورم و خوب میشم ولی تا میبینمش دوباره روز از نو روزی از نو. یکی از بازیایی که خیلی دوس داره اینه که جلوش بپری و قهقه بزنه و من میمیرم براش" دیشب هر بار جیغ میکشید و گریه میکرد و ادای پریدنو درمیورد که دلم نیومد نپرم باز ، هر بار که میبینمش خداروشکر میکنم که هست و هر بار میگم خدایا مرسی برامون نگهش داشتی و حتی یه لحظه نمیتونم به نبودنش فکر کنم" به اینکه حتی قبل از نبودنش عاشقش بودم.

امروز یه روز عادی ولی خوب بود خداروشکر" یه روزی که با چیزای ساده خوش حال شدم و حال دلم خوب شد، امیدوارم همیشه حال دل همه خوب باشه

برم ادامه ی زوربا رو بخونم.


بین درگیریایی ذهنی امشب؛ بین حرف زدنم با خدا و بین خیلی چیزای دیگه که قابل بیان نیستن پایان امشب شد خوندن این شعر از حافظ

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت


حافظ

این روزا سخت‌ترین سوال برام شده اینکه دلم میخواد زمان بگذره یا نه؛ همینجا توی آبان ۹۸ بمونم؟ حیف که نه میشه زمان رو به عقب برگردوند و نه میشه ثابت نگهش داشت و باید باهاش رفت. رفت به جایی که دیگه زمان نمیتونه تو رو با خودش جلو ببره و یه جایی نگهت میداره! راستی چقدر زمان داریم برای بودن؟


دیشب یه نفر که اصلا ازش انتظار نداشتم قضاوتم کرد و البته بعدش خودش کلی عذرخواهی کرد که عذاب وجدان گرفته و منم بهش گفتم ناراحت نشدم؛ ولی خب چرا پیش خودم یکمی ناراحت شدم چون من اگه به جای اون بودم نمیتونستم اون حرفا رو بهش بگم"
چرا ما آدما نمیتونیم از نگاه سرزنش و قضاوت به هم نگاه نکنیم؟
بنظرم چون ما نمیتونیم جای همدیگه باشیم؛ هر چقدرم که بهم نزدیک باشیم؛ هر چند که احساس همدردی داشته باشیم و خیلی چیزای دیگه؛ ولی نمیتونیم جای هم باشیم؛ نمیتونیم دنیا از نگاه همدیگه ببینیم؛ نمیتونیم احساس یه نفرو به طور کامل درک کنیم و این کاملا طبیعیه چون هیچ دو آدمی شبیه هم نیستن.

کاش خودمم یاد میگرفتم قضاوت نکنم!

*دیشب بعد از ۵۰ روز رفتم مسجد کجبافان برای مراسم وداع با ماه صفر و دعای توسل؛ مراسم خوب بود ولی آخرش از شعرای یکی از مداحا اصلا خوشم نیومد چون کاملا اشتباه بود مثلا معنی یکی از بیتاش این بود که حضرت زینب بعد از امام حسین امام هست!!! که همه میدونیم کاملا اشتباهه؛ یاد کتاب حماسه حسینی افتادم که شهید مطهری از آفاتی گفتن که وارد مجالس روضه شده مخصوصا نوحه‌ها.
پ.ن: امشبم گذشت و بازم دلتنگی آزاردهنده‌ترین حس دنیاست.


صبح روز ۱۲ آبان ساعت طرفای ۹ بود که پیاده‌روی رو از نجف شروع کردیم که اول مسیر از وادی‌السلام رد میشه ولی نرفتیم از نزدیک ببینیمش و فقط از کنارش رد شدیم؛ از نجف تا اولین عمود حدودا فکر میکنم ۱۸۲ عمود باشه که تقریبا میشه ۹ و نیم کیلومتر؛ بین مسیر توی اون شلوغی اول صبح یهو سارا همکلاسی دانشگاهمو دیدم که صداش زدمو یهو پرید تو بغلم و جیغ کشید بعد پرید تو بغل زینب و زینبم مونده بود که خدا این کیه؟ دیگه به هم معرفیشون کردم و بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم که موسی همش میگفت ترسیدم گفتم این چش بود پس مسیرمون رو ادامه دادیم و دوست موسی هم قرار بود از عمود ۱ بهمون ملحق بشه چون روز قبلش بعد از مسجد کوفه جدا شدیم و قرار شد دوباره فرداش مسیر رو همراهمون بیاد و وقتی رسیدیم عمود ۱ ساعت حدود ۱۱ و نیم بود و موندیم هم استراحت کنیم و هم منتظرش بمونیم و اونجا یه موکب بود که صاحب موکب از موسی خواست بره و توی بلندگو از زائرای ایرانی دعوت کنه برای نهار و بهش میگفت بگو غذا چیه! بعد موسی هم مدام یه ریز میگفت زائرای ایرانی بفرمایید نهار؛ غذا قورمه‌سبزیه بعد تا سکوت میکرد دوباره اون آقاهه میگفتش که بگو مدام پشت سر هم و بگو که نماز هم میتونن بخونن و منو زینبم ازینور کلی خندیدم به موسی و ازش فیلم گرفتم من بعد زینب به شوخی گفتش حالا که داری اینا رو میگی ایمان رو هم صدا بزن بگو منظرتیم اونم جدی گرفت و صداش میزد یعنی من یکی دیگه نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم خیر سرمون داشتیم میرفتیم یه سفر معنوی؛ ولی اعتراف میکنم زینب و موسی بهترین همسفران یعنی نمیشه باهاشون سفر بری و خوش نگذره و همش دعا میکردم امسالم دوباره همسفرم بشن که نشد متاسفانه☹ بالاخره دوست موسی رسید و مسیر رو ادامه دادیم و فکر میکنم نهار بین راه فلافل خوردیم که بازم اعتراف میکنم بهترین فلافلای دنیا رو میشه توی راه کربلا امتحان کرد و واقعا خوشمزن به حدی که بعد از اون سفر فلافل رو در حد قورمه‌سبزی دوست دارم توی راه به زینب و موسی گفتم بنظرتون اگه فاطمه باهامون بود چی میشد؟ که موسی گفت هیچی دیگه الان باید برمیگشتیم ایران هر بار که اینو به فاطمه میگم کلی حرص میخوره نماز که خوندیم تا عمود 160 رفتیم و قرار شد چند ساعتی اونجا استراحت کنیم و شب دوباره ادامه بدیم؛ ولی نه من و نه زینب نمیتونستیم بخوابیم و حوصلمون سررفته بود دیگه؛ اذان که دادن اونجا نماز خوندیم و شام هم خوردیم و من برای اولین بار و شاید آخرین بار در عمرم چای عربی خوردم که کاش نمیخوردم یه چای خیلی تیره و تلخ که تا نیمه شکر ریخته بودن توش بعد توی استکان هم نبود و لیوانی بود ولی ناچارا چون شنیدم بودم عربا بدشون میاد و ناراحت میشن چیزیو که به عنوان نذری و پذیرایی دادن رو دور بریزی و البته به حرمت اینکه نذری بود تا آخرشو سر کشیدم! ولی واقعا با ذائقه‌م جور در نمیومد چون از چای خیلی شیرین متنفرم مخصوصا اینکه تلخیو شیرینیشم قاطی شده بود! شب تا حدود ساعت ۲ پیاده‌روی کردیم؛ خوبی شب هم خلوت بودن مسیر بود و هم اینکه هوا خیلی خوب بود ولی امسال که رفتیم چون هوای ظهر خیلییی گرم بود اکثرا شب حرکت میکردن و شبم شلوغ بود نسبتا! اون شب اولین بارون پاییزیو توی راه کربلا بودم که حس فوق‌العاده‌ای داشت و زینب یه نوحه پخش کرد که اولش اینه؛ بارون بارون؛ دوباره بارون میباره؛ چشمام گریون میاد صدایی دوباره.

هنوز اون نوحه رو دارم و وقتی گوشش میدم یاد اون شب دوست‌داشتنی میفتم؛ شب رو توی حیاط یه موکب خوابیدیم که ایرانیت داشت و تا صبح صدای برخورد بارون به ایرانیتا میومد که واقعا دلتنگشم این مسیر واقعا یه حس فوق‌العاده داره؛ یه جوری میشه گفت آدم قلبشو جا میذاره و برمیگرده؛ میون همه‌ی سادگی و صفا و خلوصی که اونجا هست؛ بین عطر بچه‌هایی که جلوی راه زائرا میمونن و میگن لبیک یا حسین و نذرشون عطره؛ بین خرماهای خاکی و نشسته‌ای که توی سینی روی سر یه میزبانه که شاید تنها بضاعتش باشه از زندگی آدم قلبشو جا میذاره میون قشنگ‌ترین پنج‌نقطه‌ی جهان اون شب با تموم خستگیم کلی فکر کردم به چیزای ساده ولی قشنگ.

یه چیزیو از ته دلم میگم؛ گاهی خوابیدن توی یه موکب بین راهی که هیچ امکاناتی نداره جز یه حصیر و یه بالش و پتو دلچسب‌تر از خوابیدن توی یه هتله! 

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه

آخر پارت اول اینو نوشته بودم؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلم که روز ۱۱ آبان شد یکی از بهترین روزای زندگیم این بود که من هیچوقت دلم نمیخواست برم کربلا!!! ولی نمیدونم چرا خیلیا دلشون میخواست که من برم؛ مثلا مامان و بابا؛ مخصوصا مامان؛ و زینب؛ حتی بدون اینکه به من بگن برام تصمیم گرفتن که منو ببرن؛ یادمه زینب بهم پیام داد که باید باهامون بیای کربلا و اصلا من بخاطر تو دلم میخواد برم وگرنه ما که چند ماه پیش کربلا بودیم؛ حتی اون روزا یه بار از رفتن منصرف شدیم که من ناراحت نشدم؛ خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم حتی یه بار که از دانشگاه اومدم خونه بابا گفت بریم عکس بگیریم برای پاسپورتت که من با بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن رفتم ولی کم‌کم دلم خواست برم و چند روزی رفتم پیاده‌روی که معمولا فاطمه هم همرام میومد و یه بارم زهرا اومد باهام( اونموقعا فائزه دزفول نبود) ولی اون روزی که پام توی باشگاه پیچ خورد حس کردم که من باید برم! تا حالا بقیه خواستن برم ولی حالا خودم میخوام و اون لحظه فقط به کربلا فکر کردم و به استاد گفتم من میخوام برم کربلا پام تا هفته بعد خوب میشه؟؟؟ یادمه اون شب تا صبح نگران بودم که نکنه پام بره تو گچو نشه برم کلی دعا و نذر کردم که برم هر چند من حس میکنم دکتره اشتباه کرد ولی دستش درد نکنه برای همین اون روزی که رفتیم باورم شد که دعوت شدم؛ و باورم شد که امام حسین خواست بهم بگه همیشه هم نباید حرف؛ حرف خودت باشه

زینب هم نگران بود نکنه من از اون سفر ناراضی باشم و خوشم نیاد از کربلا؟ برای همین مدام نظرمو میپرسید و وقتی دید من چقد عاشق کربلا شدم و وقتی سال بعد بیقراریمو از نرفتن دید و وقتی امسال میدید که روزشماری میکنم برای رفتنو نگرانم که نکنه نبینم اون روز رو؛ خداروشکر میکرد که انقدر کربلا رو دوست دارم چون خودش عاشق کربلاست؛ چون اون سفر سختی زیاد داشت نگران بود نکنه خوشم نیاد ولی نمیدونست من عاشق همون سختیا میشم؛ و چون نشد بریم حرم باز نگران بود من ناراحت شده باشم ولی بهش گفتم هدف من مسیر بود که بهش رسیدم و خب امام حسین یه چیزی به من داد که خیلی باارزشه و امیدوارم هیچوقت ازم نگیرتش‌

 

 


 

نمیدونم اینکه همه چی با خیلی از جزئیات یادم میمونه خوبه یا بده؟ مثلا اینکه حتی تاریخ دقیق بعضی چیزا رو که اصلا هم مهم نیستن یادت باشه؛ اینکه حتی به دندونپزشکت بگی دی ماه ۹۲ فلان کار رو روی دندونم انجام دادی و اونم توی پرونده چک کنه و با تعجب بگه آره درسته؛ و خیلی چیزای دیگه. ولی اینکه لحظه به لحظه‌ی سفر به کربلا رو یادمه رو خیلی دوست دارم.
دیشب به زینب پیام دادم یادته دو سال پیش این موقع کجا بودی؟ گفت آبادان؟ بعد گفت نه کربلا بودیم و من گفتمش نه داشتیم میرفتیم سمت نجف و یادم اومد که تا صبح چی کشیدم از دستش یادمه یعنی ما بهترین ماشینو سوار شدیم ولی با این حال کولر نداشت و با اینکه آبان بود ولی هوا خیلی گرم بود و ازونورم شدیدا گرد و غبار بود و خواهرمم شدید گرمش بود و منم کنار پنجره نشسته بودم و تا به زحمت خوابم میگرفت بیدارم میکرد که پنجره رو باز کن و بعد دوباره میگفت اذیت میشی گرد و غباره و ببند پنجره و این داستان تا صبح ۱۰ بار تکرار شد انقدر که دیگه با مظلومانه‌ترین حالت ممکن گفتمش بذار بخونم و موسی هم بهش گفتش چرا نمیذاری بخوابه گناه داره که دیگه دست برداشت و اونجا بود به این فکر کردم که قراره یه هفته من اجازه‌ی خوابیدن نداشته باشم ولی نمیدونستم به جایی میرسم که این بی‌خوابیا رو دوست داشته باشم؛ همیشه به خاطرات اون روز توی ماشین و به قول موسی فلاکتمون میخندیم کلی یاد موکبای بین راه میفتیم؛ یاد اینکه من اونجا شده بودم یه آدم دیگه که زینب همش میگفت زهرا خودتی؟؟؟؟ منی که روزی ۲۰ بار دستامو میشورم اونجا معنی تمیز بودن ۳۶۰ درجه برام تغییر کرده بود توی خاکا نشستمون؛ کنار خیابون کنار سطل زباله نشستنو که دیگه نگم بهتره

۱۱ آبان ۹۶ یکی از دوست داشتنی‌ترین روزای عمر منه که هیچوقت فراموشش نمیکنم با تمام جزئیاتش؛ که یه چیزاییشو فقط برای خودم نوشتم.

 ۱۱ آبان ۹۶ بعد از کلی خستگی بالاخره ساعت ۳ ظهر رسیدیم نجف و چون ایمان دوست موسی مسجد کوفه منتظرمون بود رفتیم کوفه و چقدر من از مسجد کوفه خوشم اومد؛ امسال که رفته بودم کربلا از یه زاویه از حیاط مسجد یه عکس انداختم و گذاشتم استوری و زیرش نوشتم و این نقطه از جهان و چند تا نقطه؛ چند نقطه که کلی حرف پشتشه و خدا میدونه و خودم. من عاشق اون نقطه از جهانم و شاید. نمیدونم آیا همیشه عاشق اون نقطه از جهان میمونم یا نه؟ 
از خاطرات مسجد کوفه بگذرم؛ تصمیم گرفتیم بریم مسجد سهله و بین مسجد کوفه و سهله یه مسیر یکم طولانیه و منم که پام آسیب دیده بود به سختی رفتم اون مسیرو ولی ترجیحا سعی کردم به روی خودم نیارم به خاطر بقیه و هم غرورم اجازه نمیداد بگم پام درد میکنه برای اذان مغرب مسجد سهله بودیم و برگشتیم بریم نجف تا شبو اونجا باشیم که یه پیرمرد عرب که خونشون اونجا بود گیر داده بود که امشبو مهمونش باشیم که موسی نظرمونو خواست منم با قاطعیت گفتمش نههه میخوایم بریم حرمو اونم که نمیتونست نه بگه و رفتیم نجف و بعد از استراحت رفتیم حرم؛ ما کوله‌هامونو توی حسینیه گذاشتیم بمونه ولی موسی اشتباه کرد و کوله ش رو اورد باهاش که شد دردسر و باعث شد توی ورودی قبل از حرم گم بشیم و کلی ماجرا شد تا همدیگه رو پیدا کردیم چون گوشیامونو هم گذاشتیم توی کوله‌ی اون که بده امانات و همین باعث شد ارتباطمون قطع بشه و حدود دو ساعت علاف شدیم منم پام به شدت درد گرفته بود انقد که دیگه واقعا نمیتونستم راه برم چون مسیر حسینیه تا حرم طولانی بود و نمیدونم چرا کلا مردم عراق اینجورن فقط آدرس میپرسی برای طولانی‌ترین مسیرا هم میگن "قریب" و ما اینو نمیدونستیم اونموقع و فقط من پنج دقیقه رفتم حرم که بازم قبل از حرم رفتن کلی ماجرا شد و توی شلوغی تفتیش موندیمو دیگه توان ایستادن نداشتم ازونورم زینب مدام میگفت حالا چیکار کنیم نگرانتم الان نمیتونی مسیر پیاده‌رویو بیای؛ کاش دوباره یه دکتر میرفتی و. انقد که دیگه من گریم گرفت اون چند دقیقه توی حرمو واقعا نمیتونم توصیف کنم ولی برای همیشه توی ذهنمو قلبم میمونه از حرم که برگشتیم رفتیم و یه انگشتر گرفتم که خیلی دوسش دارم و یکی از معدود چیزای مادی هستش که بهش تعلق خاطر خاصی دارم و دلیل خاص خودمو دارم؛ بعدم رفتیم شام بخوریم، که هیچ رستوران مناسبی پیدا نکردیم و آخر سر ناچارا به یه ساندویچ فلافل قانع شدیم که نگم چجوری بود همه چی توش ریخته بودن به جز فلافل! مثلا بادمجون سوخته منم نصفشو به زور خوردمو بقیشو دادم موسی گفتمش من به محیط‌زیست آسیب نمیزنم که بندازمش دور و از طرف من بندازش یعنی هلاک این توجیه کردنم شدم توی راه برگشت به حسینیه هم یه چرخ دستی گرفتیم برای کوله‌پشتی من چون بخاطر پام نمیتونستم بندازم رو شونم ولی آجی و موسی هم زرنگی دراوردن و اونا هم کولشونو گذاشتن روی چرخ دستی و کوله‌ی موسی به حدی سنگین بود که من همش به زینب میگفتم من مطمعم یه اتو و سشوار اورده باهاش یواشکی چون بدون اتو و سشوار اصلا نمیتونه زندگی کنه؛ حالا نگم اون چرخ‌دستی رو هم خودمون نبردیم و یکی دیگه زحمتشو کشید 
شب رو نجف خوابیدیم و فردا صبح مسیر پیاده‌روی رو شروع کردیم و عجیب اینکه پام دیگه هیچ دردی نداشت تا آخر سفر البته به ظاهر بد راه میرفتم که موسی یه جایی یواشکی ازم فیلم گرفته که وقتی میبینمش کلی میخندم و البته منم آخر مسیر از راه رفتنش یواشکی فیلم گرفتم

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه


صبح روز سیزدهم آبان یعنی سومین دوز از سفرمون صبح حدودای ساعت ۷ بیدار شدیم
با اینکه شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودم ولی تونستم بیدار بشم و اصلا هم احساس خستگی نداشتم

روز سوم رو بعد مینویسم

اون روز و البته شبش یکی از بهترین شبای عمرم بود.


بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا چیه؟
برای آدمی که عزیزی رو از دست داده مرگ شاید بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا باشه
برای سربازی که تازه از جنگ برگشته؛ جنگ بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاست
برای مردی که سیل خونه و زندگیش رو برده؛ سیل
برای آدمی که از گذشته‌ش پشیمونه؛ حسرت
برای بچه‌ها اما یه زمین خوردن؛ افتادن بستنی روی زمین
برای یه بیمار که روی تخت بیمارستانه؛ بیماری
برای اونی که چشماش دنبال یه گمشده میگرده؛ انتظار

و

.

.

.

.

.
اما میدونی من فکر میکنم دلتنگی بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاست.
دلتنگی تو رو میکشه ولی دوباره زنده‌ت میکنه تا بیشتر زجرت بده؛ دلتنگی پر از حس نگفته‌ست؛ پر از حسی که تجربه نشده حتی و شاید تو برای اولین بار اولین شخصی هستی که اون حس رو تجربه میکنی و نمیتونی توصیفش کنی.
آره دلتنگی خیلی بی‌رحمه و آرزو دارم هیچوقت؛ هیچ‌کس؛ هیچ‌جای دنیا دلتنگ نباشه

امشب فقط.

هیچی.


تفال و حافظ‌خوانی امشب

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی


حافظ

دارم تصنیف قلاب استاد شجریان رو گوش میدم خیلی خوبه و نمیدونم چرا با اینکه خیلی ارتباطی با این شعر نداره احساس کردم بهم ربط دارن!

 

پ‌.ن: دیشب خواب دیدم رانندگی یاد گرفتم و یه پارس خریده بودم رانندگیمم خیلی خوب بود فک کنم دقیقا برعکس شه و رانندگیم افتضاح بشه و نهایتش بتونم یه پراید بخرم

فاطمه‌زهرا دیگه یاد گرفته راه میره ولی راه رفتنش مثل رباته دیشب خواست ازم فرار کنه یهو دوید هول شد افتاد خیلی بامزه شده بود قراره براشون توی بیمارستان جشن بگیرن به مناسبت روز بچه‌های زودرس و من یکی خیلی ذوق دارم

+چقدر انتخاب موضوع برای پستا سخته ناچارا موضوعشو مینویسم قلاب

+یکمی که نه؛ خیلی از دست خودم ناراحتم 


روز چهارم
شب قبلش برای استراحت موندیم به یه موکب لبنانی که تقریبا تا صبح نخوابیدم و همش نگران بودم صبح چجوری بیدار بشم؛ هم زانوهام شدیدا درد داشتن و هم صدای گریه‌ی یه نوزاد که مرتب سرفه میکرد و گریه دلمو سوزوند و نمیتونستم بخوابم؛ مامانشم بیخیال خوابیده بود صبح طرفای اذان به زحمت خوابیدم و ساعت ۷ بیدار شدم که زینب گفت مسموم شده☹ مقصر خودش بود شب قبلش بین راه یه شربت میدادن من بهش گفتم تو به اینا حساسی نخور حالت بد نشه ولی گوش نداد و اینم شد نتیجه‌ش؛ حالا ازونور هر چی با موسی تماس میگرفتم جواب نمیداد و خواب بود و ما هم اومدیم نشستیم بیرون تا موسی و دوستش بیدار بشن که بالاخره اومدن و دوباره زینب حالش بد شد راه افتادیمو دوباره هم حالش بد شد و من نمیدونم چرا باز خنده‌م گرفته بود دیگه انقد حالش بد بود که داشت از حال میرفت و میخواست بخوره زمین که گرفتیمش و فکر میکنم عمود حدودا ۹۰۰ بودیم شایدم بیشتر و اون اطراف موکبی که خدمات درمانی داشته باشن نبود و گفتن چند تا عمود رو با ماشین بریم تا برسیم به موکبی که خدمات درمانی داشته باشن منم واقعا ناراحت شدم ولی ناراحتیمو بروز ندادم ولی از درون اعصابم بهم ریخته بود و نمیشد زینبو تنها بذارم و منم باید باهاشون میرفتم؛ ما حدود ۱۰۰ عمود رو با ماشین رفتیم ولی دوست موسی پیاده اومد و قرار شد اونجا بهمون ملحق بشه که توی شلوغی ورودی کربلا نتونسته بود موکب رو پیدا کنه و رفته بود کربلا، ما که رسیدیم موکب یه خانوم دکتری اونجا بود که هم طب مدرن بلد بود و هم طب سنتی؛ و گفت اگه حجامت انجام بده برای زینب سریع خوب میشه ولی با دارو یه چند روزی طول میکشه و قرار شد حجامت کنه و عجیب بعد از چند ساعت حالش خوب شد و یه چند ساعتی توی اون موکب موندیم برای استراحت ولی من همچنان ناراحت بودم و لب به غذا نزدم چون بغض داشتم و عمیقا ناراحت بودم اونجا بالاخره تونستم یکی دو ساعت بخوابم و دوباره طرفای ساعت ۴ حرکت کردیم و رسیدیم کربلا؛ شنیده بودم وقتی وارد کربلا میشی مخصوصا اگه اولین بار باشه یه غم عمیق میشینه به دلت ولی راستش باور نمیکردم و میگفتم این حرفا چیه! وقتی رسیدیم واقعا اون غم رو توی دلم احساس کردم و ورودی کربلا دیگه ناخواسته اشکم سرازیر شد که البته یکی از دلایلش ناراحت بودن از اینم بود که نشد کامل مسیرو پیاده بریم و خب یه چیز دیگه. رسیدیم کربلا و بی‌نهایت شلوغ بود و تقریبا گم شده بودیم و دوست موسی رو پیدا نمیکردیم و اونجا هم که برقراری ارتباط سخت بود؛ رسیدیم یه جایی گفتیم یکم بشینیم ولی هیچ‌جایی برای نشستن نبود و نشستیم کنار خیابون و. نگم دیگه ولی عکسای وضعیتمون موجوده و هر بار کلی میخندیم و اونجا بود دیگه کم‌کم حالم خوب شد و دوباره شدم همون آدمی که به همه چی میخندید بالاخره بعد از کلی علاف شدن و چرخیدن دور خودمون ایمان رو پیدا کردیم و فهمیدیم کاملا دور خودمون چرخیدیم چون برگشتیم همون جایی که اول بودیم دوست موسی توی کربلا یه آشنا داشت که یه خونه ساخته بودن توی کربلا فقط مخصوص ایام اربعین و زائرا؛ قرار شد بریم اونجا و رفتیم؛ یه خونه‌ی دو طبقه بود که خانما طبقه بالا بودن و آقایون طبقه پایین و در ورودی هر کدوم هم توی دو کوچه بود و بازم ارتباط گرفتن دردسر میشد؛ رفتیم بالا و یه خانمی بود که خیلی احترام گذاشت بهمون که ما دیگه از این همه پذیرایی خجالت‌زده شده بودیم و ما هم که هیچ کدوم حتی یه کلمه عربی بلد نبودیم و زینبم فقط یه شکرا بلد بود که هر باری که میگفت من نزدیک بود بزنم زیر خنده خودمم اگه بلد بودم نمیتونستم عربی حرف بزنم چون باز خندم میگرفت خیلی خسته بودیم گفتیم بخوابیم که زینب به دختر اون خانمه گفت ما با اجازه بخوابیم و گفتن این حرف همانا و ۳ ساعت بیدار موندمون همانا چون اون دختره و خواهرش و مامانش گوشی به دست اومدن نشستن پیشمون و با گوگل ترنسلیت کلی حرف زدیم و خب کلی سوال پرسیدن و اونجا یکم انگلیسی بودن منم به کارمون اومد چون اونا هم یه مقداری بلد بودن و به من گیر داده بودن تو معلم انگلیسی هستی؟؟ منم همش میگفتم نه ولی بعد فامیلاشون اومدن که کلی آدم بودن و یکیشون مدیر یه مدرسه توی بصره بود و بهش گفتن که من معلم انگلیسیم بعد پرسیدن که رشته‌م چیه؟ گفتم معماری ولی نمیدونم چرا همش با بین خودشون میگفتن که داداشش معماری میخونه و من میگفتم نه خودم ولی نمیفهمیدن فکر کنم اونجا دخترا مهندسی نمیخونن چون وقتی بالاخره بهشون فهموندم که مهندسی میخونم خیلی تعجب کردن!!! بعد خب پرسیده بودن از کدوم شهرین ما گفتیم دزفول و اونا هم دزفولو میشناختن و گفتن اونجا آشنا دارن و از ایران اهواز و اصفهانم بلد بودن ولی باز هر کی از فامیلاشون میومد بهشون میگفتن اینا از اصفهان اومدن! ما هم دیگه هر کی میپرسید از کدوم شهرین میگفتیم اصفهان بعد از کلی حرف زدن بالاخره پا شدن برن و منم خوشحال که بالاخره میخوابیم ولی باز تقریبا تا صبح نخوابیدم چون اونا انگاری اصلا نمیخوابیدن شب تا صبح بلند بلند حرف میزدن و متاسفانه سیگارم میکشیدن که منم به خاطر سرماخوردگی قبل از اومدنمون که کامل خوب نشده بودم به دود سیگار آلرژی پیدا کرده بودم و شدیدا سرفه میکردم از طرفی هممونم مریض شده بودیم مثل یه لشگر شکست خورده، من معده‌م درد گرفت چون غذاهای عربی به ذائقه‌ی من نمیخورد و زینبم که مسموم شده بود هنوز نیاز به استراحت داشت و موسی هم عضلات پاش گرفته بود و دوستشم تب کرده بود! اون شبم تا نزدیکای اذان نتونستم بخوابم و شدیدا هم تشنه‌م بود و یه حال عجیب داشتم نه میتونستم بلند بشم و نه میتونستم بخوابم و معدمم خیلی اذیتم میکرد و همش با یه حالتی که انگار هذیون میگفتم، میگفتم آب اصلا نمیتونم حال اونموقمو توصیف کنم و احساس میکردم الانس که بمیرم تا دیگه برای نماز که پا شدم به زور به یکی ازون خانما فهموندم تشنمه اونم از یه جعبه‌ی که اون جا بود یه آب بسته‌بندی بهم داد که خیلی گرم بود و پشیمون شدم بالاخره بعد از نماز تونستم بخوابم


دیشب خواب دیدم رفته بودیم سفر من رفتم وسط جنگل و یه تاب اونجا بود که رفتم تاب بازی و اون اطراف یه آدمی قدم میزد و من خوردم زمین از تاب؛ و سرم ضربه دید و صدای اون آدمو میشنیدم که مدام ازم عذرخواهی میکرد و نمیفهمیدم چرا عذرخواهی می‌کنه؟ صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم؛ فریاد میزد و کمک میخواست و من خواستم بهش بگم صدات به جایی نمیرسه و نمیتونستم! خودش منو برد و رسوندنم بیمارستان و سرمو عمل کردن و زنده موندم؛ سرمم کچل کرده بودن

جالبی خوابه این بود که احساس میکردم واقعیه؛ انقدر زنده و نزدیک بود. بعضی خوابا انقدری واقعی به نظر میان که آدم میمونه باورشون کنه یا نه!!!

البته بعضی از جزئیات این خوابو ننوشتم. 

میدونم هیشکی مطالبو نمیخونه منم برای دل خودم مینویسم ولی شما چقدر به خواباتون اعتقاد دارین؟

 


فعلا اینو مینویسم؛ دو سال این ساعتا بین‌الحرمین بودم و بعدشم تا نزدیکای اذان توی خیابونا و کوچه‌های کربلا قدم میزدیم انگار که سال‌هاست اونجا بودیم و با همه‌ی شهر آشناییم؛ آدما؛ مغازه‌ها و. اون شب اولین ‌ای بود که بین‌الحرمین بودم و زیارت عاشورا خوندم و آخرین شبی بود که کربلا بودم؛ بخوام خیلی شاعرانه بگم باید بنویسم کربلا؛ شهر عاشقانه‌های من. 

آخرین تصویرایی که ازون شب توی ذهنمه خلاصه میشه توی شلوغی شب اربعین؛ دسته‌های سینه‌زنی؛ شهری که انگار همیشه بیدار بود و شلوغ و هیچوقت قرار نبود خلوت بشه و من همش فکر می‌کردم این همه آدم؛ این همه آدمی که چیزی جز جنون اونا رو نکشونده اینجا چجوری جا شدن توی این شهر! آخرین حضورمون توی کربلا خلاصه شد به بین‌الحرمین؛ خلاصه شد به یه خرید عجله‌ای و آخرشم یه آبمیوه‌ی نه چندان بهداشتی

اما فردای اون روز برای من سخت‌ترین خداحافظی دنیا و شروع کلی روز و شبای دلتنگی. یه دلتنگی که


حدودا یه هفته بود که کتاب نخونده بودم و امشب با خودم گفتم هر جور شده باید کتاب بخونی حتی اگه حوصلشو هم نداشتی باید بخونی و شروع کردم به خوندن به جای غرق شدن توی فکر؛ به جای بی‌حوصلگی و .

یه تیکه از کتاب زوربا راجب آزادی نوشته شده به نقل از زوربا؛ اگه بخوام خلاصشو بگم آزادی رو خیلی تاریک بیان کرده دقیقا همون چیزی که تا جایی که شنیدم توی غرب حاکمه درباره‌ی آزادی و البته توی ایران هم داره این تفکر روز به روز بیشتر پذیرفته میشه! مثلا این دیدگاه از آزادی که نویسنده نوشته: آزادی همین است دیگر؛ هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن و سپس ناگهان بر هوس خود چیره‌شدن و گنج گردآورده‌ی خود را به باد دادن و خویشتن را از قید هوسی آزاد‌کردن و به‌بند هوسی شریف‌تر در‌آمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟

جواب سوال آخری که توی پاراگراف قبل اومده رو چند وقت پیش توی یکی از یادداشتای استاد مطهری میخوندم که بازم مفهوم و خلاصه‌ش این بود که غرب آزادی رو در گرو بی‌بندوباری و جنایت و . میدونه ولی اسلام آزادی رو رهایی از این مسائل میدونه؛ با خودم فکر کردم چقدر این آزادی دلچسب و دلنشینه؛ و البته باارزش؛ با این آزادی خدا خواسته به ما ارزش بده و این ماییم که باید با فکر و عقلمون بپذیریم اینو و از بند آزادی که جز بردگی چیزی برامون نداره رها بشیم. 


این روزا جز گذر زمان همه‌چی یه روال عادی و آروم داره برام

گهگاهی کتاب میخونم؛ فکر میکنم؛ با دوستام حرف میزنم؛ آهنگ گوش میدم؛ پیاده‌روی؛ تفریح و بیرون رفتن و گاهی چک کردن بورسو کارای روزمره؛ دیدن فائزه؛ چند روزی هست دارم به کارای عقب افتادم میرسم یکمی زیادن ولی میخوام حداقل تا آخر دی ماه تموم بشن ولی سعی میکنم زودتر بهشون برسم؛ از فردا میخوام تکلیفمو با انباشتگی اتاقم روشن کنم چون یکمی زیادی کلافم کرده و بنظرم برای شروع کارای جدید نیازه به نظم ظاهری هم برسم.

این هفته تقریبا همه چی عادی گذشت ولی خوب بود؛ نمیدونم یعنی میشه یه روزی برسه انقد سرم شلوغ باشه که دلم برای همین روزای عادی تنگ بشه؟

روز دوشنبه با صدای زنگ گوشی بیدار شدم یه شماره ناشناس تماس گرفت برداشتم دیدم زهره یکی از دوستای مجازیم از حرم امام رضا تماس گرفته و گفت روبروی ضریحم خودت دعا کن خیلی خوشحالم کرد و همون شب منو زینی و موسی رفتیم مسجد برای تمیز کردنش چون بالاخره فرشا رو دادن قالیشویی؛ مسجد خیلی بیشتر از انتظارم کثیف بود و نمیشد داخل رو با آب بشوریم بخاطر شوادون و با جارو و یکم آب‌پاشی تمیزش کردیم؛ حیاط رو هم که نگم ولی در حد توانمون تمیزش کردیم و اون شب خیلی خوش گذشت و بازم کلی خندیدیم آخرشم موسی دعوتمون کرد به آب‌هویج و بستنی که زینب گفت اگه از اول میدونستیم که بیشتر کار میکردیم

امشبم که دورهمی خونه مامانبزرگ بودیم و خوب بود تقریبا ولی شدیدا سرددرد گرفتم از بس بچه‌ها شلوغ بازی دراوردن و کوثر هر بار قهر میکرد و جیغ و دادش میرفت هوا و کلی گریه میکرد! احمدرضا هم از دیوار راست بالا میرفت؛ بقیشون بهتر یودن. فاطمه‌زهرا هم تا رسیدن از اینکه دید شلوغه کلی گریه کرد و هیچ‌جوره آروم نمیشد و عجیب وقتی دایی محمد و دایی ابراهیم رو میبینه میزنه زیر گریه و ازون عجیب‌تر انقدر دوسش دارم که حتی از صدای گریه ش هم سردرد نمیگیرم 

+امشبم گذشت

راستی عیدتون هم مبارک

و خب یکمی دلم گرفته بود بخاطر چیزی که هم میدونم چیه و هم نمیدونم!

ولی تلاش کردم که خوب بشم


تموم خوشحالیای امروز به کنار و اینکه امروز از عصر هر بار که به فاطمه‌زهرا میگفتم ببوسم میومد و میبوسیدم هم به کنار

من که مردم براش انقدر که دیگه نمیتونستم احساساتمو کنترل کنم

پ.ن: امروز رفتم دندونپزشک و دکتر گفت اگه با دندونات مشکلی نداری ماه آینده بشه جلسه آخرو منم که از خدا خواسته با تاکید گفتمش نه عالیه مشکلی ندارم و بالاخره بعد از 34 ماه پروسه درمان کامل میشه البته هنوز ادامه داره ولی بقیه‌ش راحت‌تره و نیازی نیست هر ماه برم دکتر.

امروز تولد موسی بود ولی سر کاره و نیومد ولی بانو و فاطمه‌زهرا امشب میمونن خونمون و هم‌چنان فاطمه‌زهرا در حال بازیه❤ کیک درست کرده بودم که لطف کرد و نگم چه بلایی سرش اورد

رشته‌ی افکارم از دستم خارج شده.


یکی دو شب پیش با فاطمه حرف میزدم راجب یه موضوعی و اون میگفت که من نمیتونم حرفتو بپذیرم و نمیشه و ازین‌جور حرفا و منم بهش گفتم خب دلیلیم وجود نداره که بخوای بپذیری چون سبک زندگی آدما مثل هم نیست و حتی سبک زندگی خواهرا و برادرا هم متفاوته با هم و بازم حتی سبک زندگی بچه‌ها با پدر و مادرهاشون یکی نیست (یاد حدیث امام علی علیه‌السلام افتادم خطاب به پدرها و مادرها در رابطه با تربیت فرزندانشون) و ما نمیشه برای آدمای دیگه نسخه بپیچیم که مثل ما زندگی کن! ولی متاسفانه خودش تا یه حدی دلش میخواد همه مثل خودش زندگی کنن که بماند.

نتیجه اینکه درسته این متن هیچ چیز خاصی نداشت و فقط برای این نوشتم که خودمم یادم نره صلاح دولت خویش خسروان دانند.

 

+دیروز رفتم رادیولوژی از دندونام و فهمیدم دو تا دندون عقل نهفته دارم که فقط یکیشون یکم مشخصه؛ خیلی طرز قرارگیریشون جالب بود ولی کلی دعا کردم دکتر نگه باید جراحی بشن چون واقعا فکر نمیکنم بتونم درد دندون کشیدن رو دوباره تحمل کنم

 


یکی دو شب پیش با یکی از دوستام حرف میزدم راجب یه موضوعی و اون میگفت که من نمیتونم حرفتو بپذیرم و نمیشه و ازین‌جور حرفا و منم بهش گفتم خب دلیلیم وجود نداره که بخوای بپذیری چون سبک زندگی آدما مثل هم نیست و حتی سبک زندگی خواهرا و برادرا هم متفاوته با هم و بازم حتی سبک زندگی بچه‌ها با پدر و مادرهاشون یکی نیست (یاد حدیث امام علی علیه‌السلام افتادم خطاب به پدرها و مادرها در رابطه با تربیت فرزندانشون) و ما نمیشه برای آدمای دیگه نسخه بپیچیم که مثل ما زندگی کن! ولی متاسفانه خودش تا یه حدی دلش میخواد همه مثل خودش زندگی کنن که بماند.

نتیجه اینکه درسته این متن هیچ چیز خاصی نداشت و فقط برای این نوشتم که خودمم یادم نره صلاح دولت خویش خسروان دانند.

 

+دیروز رفتم رادیولوژی از دندونام و فهمیدم دو تا دندون عقل نهفته دارم که فقط یکیشون یکم مشخصه؛ خیلی طرز قرارگیریشون جالب بود ولی کلی دعا کردم دکتر نگه باید جراحی بشن چون واقعا فکر نمیکنم بتونم درد دندون کشیدن رو دوباره تحمل کنم

 


نمیدونم چرا چند روزه این ساعت که میشه دلم میگیره با اینکه این روزا که میگذرن همه چی خوبه خداروشکر ولی این دلگرفتگی شبونه تا جایی پیش بره که کل انرژی رو که توی روز داشتمو بگیره ازم ولی اجازه نمیدم بهش و تلاشمو میکنم بهش غلبه کنم و تا حالا که موفق بودم خداروشکر 

این روزا بیشتر از قبل باهات حرف میزنم ولی کمتر صداتو میشنوم؛ نمیدونم تو رو گم کردم یا خودمو و چقدر دلتنگتم.

یادمه قبلا یه متنی نوشتم که دلتنگی اینه که دلتنگ جایی و یا کسی باشی که نمیدونی کی دوباره میبینیش و این‌بار دلتنگ اینم که بازم صداتو بشنوم ولی نمیدونم کی و کجا.؟  چقدر این دلتنگی بده و سخت


امشب حالم خیلی خیلی خوبه چون بالاخره تونستم مثل قبل‌ترها کتاب بخونم و انقدر غرق خوندن شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم و به خیالم ساعت 2 ه در صورتیکه ساعت 3ه

کتاب نخل و نارنج که هدیه از طرف یه دوسته رو شروع کردم تا اینجایی که خوندم خیلی خوب بود و دلم میخواد هنوزم ادامه بدم ولی دیروقته و بهتره بخوابم؛ ولی نمیدونم شاید اشتیاقم به ادامه دادنش اجازه نده بخوابم آخه خیلی وقته دلم تنگ شده بود برای غرق شدن توی یه داستان؛ یه کتاب دقیقا مثل وقتایی که شازده حمام میخوندم یا روزایی که ملت عشق رو میخوندم و خاطرات سفیر و کتابای خالد حسینی رو و کلی کتاب دیگه. (البته کلی نیستن و بنظرم اصلا کتاب نخوندم تا حالا‍♀️) 

فردا هم احتمالا رهبر عزیز رو شروع کنم و یا شایدم زوربا رو ادامه بدم؛ نمیدونم ولی اگه وقت کنم حتما میرم کتاب پریدخت رو هم بخرم که همزمان با این کتابا بخونمش و نخل و نارنج هم احتمالا فردا شب تموم بشه ولی حیف که به دلایلی نمیتونم بدم نرگس بخونتش آخه تا حالا تقریبا همه‌ی کتاباییو که این سه چهار سال اخیر خوندم رو خونده و خیلی خوشحالم که حداقل باعث شدم یه نفر کتابخون بشه و حتی گاهی وقتی میخوام کتابی بخرم در کنار سلیقه‌ی خودم به سلیقه‌ی اونم فکر میکنم

هر شب هم یه داستان از دال دوست داشتن رو میخونم داستانای قشنگی داره

امشب به خودم یه قول دادم که حتما انجامش میدم


امروز هوا از صبح بارونیه و عالیه ولی از عصر بارون یه ریز داره میباره و به قول ما دزفولیا شلقلقیه هوا انقدر خوبه که آدم فقط دلش میخواد بره زیر بارون پیاده‌روی

میخوام از حالا به بعد هر کتابیو که خوندم یه توضیحاتی راجبش بنویسم بعد از کامل خوندنش با موضوعِ حالِ خوشِ خواندن 

این روزا همزمان دو تا کتاب رو دارم میخونم یکیشون نخل و نارنج و از دیروز هم که رهبر عزیز رو شروع کردم که راجب کره شمالیه و جالبه؛ دیشب استوری زدم واتس‌اپ که فاطمه گفت میخوای با هم بخونیمش؟ منم گفتمش آره اتفاقا خواستم بهت بگم ولی گفتم شاید شرایط کتاب خوندن نداری و قرار شد با هم بخونیم روزی بین ۳۰ تا ۵۰ صفحه ولی امروز پیام داد زهرااا گفتمش چیه نمیتونی بخونیش؟ خودمم حدس میزدم نتونی این سبک کتاب رو بخونی گفت آره حس میکنم دارم رومه میخونم‍♀️ و قرار شد هزار خورشید تابان بخونه که منو برد به تابستون دو سه سال پیش وقتی صبحای زود بیدار میشدم به شوق خوندنش دیشب تا ساعت ۳ و نیم نخل و نارنج خوندم و به زور خودمو مجبور کردم که ادامه‌ش ندم آخه با تعریفایی که از "همه چیز؛ همه چیز" شنیدم دلم میخواد اونو هم زودی بخونم، واقعا خداروشکر که دوباره افتادم رو دور کتاب خوندن؛ وقتی کتابی میخونم دلم میخواد مدام راجبش حرف بزنم و اگه کسی ندونه فکر میکنه اولین باریه که دارم کتاب میخونم‍♀️ 

توی پستای بعدی بیشتر راجبشون حرف میزنم و یه سری برش از کتابا مینویسم

پینوشت: امشب رفتیم خونه مامانبزرگ و فهمیدم هیچ بچه‌ای به بازیگوشی احمدرضا وجود نداره و البته وقتی مامانبزرگ با اون همه بچه‌ی فضولی که توی فامیلشون دارن میگه تا حالا بچه ای به این فضولی ندیدم دیگه ما چی باید بگیم‍♀️

کمترین بازیگوشیش شکستن شیشه‌ی در با ضربه‌ی سره بعد امشب گیر داده بود به براکتای دندونای من بعد گیر داده بود به صدف انگشترم بقیشو نگم دیگه

تو راه برگشت گوشم بیچاره قاطی کرده بود یه آهنگ شاد گوش میدادم یه غمگین و بعد آخرشم نوحه ‍♀️ آهنگ شاهکار رو هم تازه دانلود کردم خیلی خوبه


سرم گیج میره.

صدای ماشین شهرداری میاد و صداش انگار سوت میکشه تو گوشم.

یه حس سنگینی دارم

کلی پیام و دایرکت که حوصله ندارم جوابشونو بدم

دراز میکشم

فکر می‌کنم

و

می‌فهمم

همه‌ی اینا تلقینه

و من فکر میکنم سرگیجه دارم

و میفهمم چقدر افکار ما میتونن قوی باشن تا کل جسمتو تحت تسلط خودشون بگیرن

سعی میکنم به این فکر کنم که نه سردرد ندارم و نه سرگیجه

و صداهای اطراف آزارم نده

 

 

 

 


طبق معمول شبای جمعه زیارت عاشورا رو خوندم و رسیدیم به هفته‌ی ۲۶ام؛ توی این ۲۶ هفته هر حال متفاوتی داشتم؛ یه وقتایی خیلی خوب بودم و یه وقتایی حالم بد بود اما امشب حالم معمولی بود.

از بین این شبای جمعه بهترینش ‌ای بود که زیارت عاشورا رو روبروی حرم امام رضا میخوندم و طبق یه عادت نمیدونم خوب یا بدی که دارم تقریبا بلند دعا رو میخوندم و با خدا حرف میزدم و به خیالم اونجا هیشکی منو نمیشناسه که بعد از دعا و حرفام () یهو دیدم یکی زد روی شونه م و برگشتم سمتش دیدم زینبه و داره میخنده و میگه چه قشنگ با خدا حرف میزدی منم دستپاچه که از کی اینجایی؟؟؟؟ گفت خیلی وقته‍♀️ بارها خواستم ازش بپرسم که کامل شنیدی چی گفتم؟ ولی نپرسیدم.  احتمال زیاد شنیده

هم دلم میخواد شنیده باشه و هم نه!

+ یکی از دعاهام این بود که یکی از این ۴۰ بین‌الحرمین باشیم و زیارت عاشورا رو اونجا بخونم که البته بعید میدونم بشه

_________

این هفته که گذشت هفته‌ی خوبی بود در کل؛ کتاب نخل و نارنج؛ یه مقداری از رهبر عزیز و یه مقدار زیاد از "همه چیز" رو خوندم.

به کارای عقب افتاده‌م رسیدم. فیلم جوکر رو دیدم و احتمالا الانم یه فیلم دیگه ببینم که هنوز انتخاب نکردم چی

چهارشنبه برای اولین بار مریم‌السادات رو دیدم و خب هم دلم میخواست ببینمش و هم یه حسی مانع میشد! قرار مهمی بود و اگه خدا بخواد قراره با کمک هم یه کاری رو شروع کنیم که البته احتمالا یکم زمان ببره؛ امیدوارم که درست بشه

و این هفته هم بالاخره بعد از چند ماه تصمیمم جدی شد برای راه‌اندازی یه خیریه‌ی کوچیک مجازی با کمک سمیرا؛ البته مدت‌هاست که دارن کار خیریه انجام میدن ولی فعالیت منسجمی ندارن و ازش خواستم اگه دوست داره کمکشون کنم برای اینکه کارا انسجام بهتری پیدا کنن و قبول کرد و کارمون رو تقریبا شروع کردیم و امیدوارم مقدمه‌ای باشه برای کارایی که توی ذهنمه.

+14 دی تولد ساراست و تصمیم گرفتیم امسال یه هفته قبل از تولدش سوپرایزش کنیم و یه تولد کوچیک براش بگیریم تا کمتر نبود مامانش رو حس کنه؛ هر چند هیچ چیزی نمیتونه جای مامانشو پر کنه ولی کمترین کاریه که میتونیم براش انجام بدیم و امروز بالاخره هدیه‌ش رو انتخاب کردیم فاطمه هم گفت که کیک رو اون آماده میکنه.

+بنظرم زندگی مجموع حال خوب و بد ما آدماست و خوبیش اینه که نه حال بد همیشه پایداره و نه حال خوب؛ خوبی اینکه حال خوب پایدار نیست برای اینه که قدرشو بدونیم!


امشب بعد از چند شب دال دوست داشتن خوندن و این داستانش راجب عادت بود و جالبه که به حال الان من میاد و قبلش داشتم بهش فکر میکردم.
منم توی خونه همیشه جای مخصوص خودمو دارم و تقریبا همه میدونن حتی مثلا زنداداش وقتی اونجا میشینه بدون هیچ حرفی میگه عه ببخشید نشستم سر جای تو؛ و منم تقریبا یه حس مالکیت به اون فضا دارم؛ مثلا تا چند ماه پیش که چیدمان مبلا رو تغییر بدیم جای مخصوص من یه مبل تک نفره ورودی پذیرایی بود زیر پریز برق بعد که مبلا رو جابجا کردیم گشتم دنبال یه جای دیگه که اونم حتما باید کنارش یه پریز میبود و اولشم خیلی اون جا رو دوست نداشتم ولی الان دوسش دارم و بهش عادت کردم و یه تیکه از مبل دو نفره روبروی ورودی پذیرایی شده جای من و حتی میگم از جای قبلی هم بهتره آخه به هال دید دارم! 
یا اینکه دیروز بالاخره بعد از ۳۴ ماه ارتودنسی دندونامو در اوردم و عجیب اینکه به دندونای الانم بدون براکت و سیم اصلا عادت ندارم و حتی خودمو نگاه میکنم تو آیینه خندم میگیره؛ یا اینکه اول خوشحال بودم که قرار نیست دیگه هر ماه برم دندونپزشک و قرار نیست دیگه هر ماه یه ساعت از وقتمو توی لابی انتظار مطب بگذرونم و ولی احساس کردم دلم برای اون یه ساعت کتاب خوندن و یه ساعت آهنگ گوش دادن و کلافه شدن تنگ میشه؛ حتی دلم تنگ میشه برای تحمل منشی انگار که من پذیرفتم هر ماه یه پروسه تکرار بشه؛ یه ده صبح بیدار بشم و برم دندونپزشک و یه ساعت منتظر بمونم و بعدش تکرار کل جلسات قبل و آخرشم یه مکالمه‌ی همیشگی با منشی که برای ۴ هفته‌ی دیگه نوبت بده و اونم طبق معمول همیشه بگه صبح یا بعدازظهر و منم طبق معمول همیشه بگم صبح و باور کنم دروغش رو که ساعت ۱۰ صبح فلان روز! چقدر ما آدما زود عادت میکنیم؛ گاهی خوبه گاهی بد؛ مثلا اینکه به یه جای خاصی حس مالکیت پیدا کنی خیلی بده؛ مثل اینکه عادت دارم توی ماشین کنار پنجره‌ی مخالف راننده بشینم خیلی بده ولی مثلا برای دندونام اگه به ارتودنسی عادت نمیکردم خیلی سخت میگذشت برام.
و گاهیم خوبه که میدونی عادت میکنی و همین باعث میشه تحمل پذیرتر بشه وضعیت بدی رو که داری؛ مثلا الان اسپلینت رو تحمل میکنم چون میدونم نهایتا یه هفته زمان کافیه برای عادت کردن بهش.
ولی
ولی یه چیزایی هست که هیچوقت عادت نمیشه
هیچ‌وقت


حالم اصلا خوب نیست؛ البته میدونم زودی خوب میشم ولی.

حالم ازون جمعه‌ای که قرار بود بشه یه روز خوب و پرانرژی بد شد وقتی اول صبحی با دیدن استوریای دوستام فهمیدم سردار سلیمانی شهید شده و همش امید داشتم شایعه باشه و نبود 

و من هنوز نمیتونم بنویسم شهید سلیمانی!

هیچوقت فکرشو نمیکردم اگه یه سردار سپاه ترور بشه این همه آدم متحد بشن؛ این همه آدم عزادار بشن و.

ناراحتم نه فقط برای اینا ولی انگار ذهنم خسته س که نمیتونم بنویسم

بعد از محرم و صفر لباسای مشکیو اتو زدم و تا کردم و گذاشتم توی کمد برای ایام فاطمیه ولی فکر نمیکردم مجبور بشم چند روز قبل از فاطمیه .

امروز رفتیم اهواز برای تشییع ولی

چه حس بدیه خوابت بیاد نتونی بخوابی؛ چه حس بدیه دلت یکم تنهایی بخواد و نشه تنها بشی؛ بخوای بنویسی و نتونی و همه جمله‌ها ناقص بمونه؛ چه حس بدیه شنیدن این همه خبر بد؛ خبر بدخیم بودن سرطان کسی که خیلی دوستش داری و بدتر از اینا حس ناامیدی که همه‌ی وجودشو گرفته؛ 

سردرد و بیخوابی؛ احساس میکنم بداخلاق شدم امشب و همین آزارم میده؛ دلم یکم سکوت میخواد ولی فاطمه‌زهرا مدام دلش بازی میخواد و دلم نمیاد ناراحتش کنم


این چند روزه همش خبرای بد میرسید ولی امشب انقدر خوشحالم که نمیتونم بخوابم.

البته یه حس ناراحتی و خوشحالی همزمان

از وقتی خبر رو شنیدم اشکام بند نمیاد؛ این چند روزه بغض داشتم و گریه‌م نمیگرفت ولی امشب حس میکنم سبک شدم خیلی سبک؛ انقدری که انگاری وجود ندارم

از دیروز عصر منتظر این خبر بودم ولی فکر نمیکردم همین امشب خبر رو بشنوم

البته من بازم دلم آروم نشده و بنظرم کافی نیست این انتقام و اگه کل نیروهاشونم نابود بشن ارزشش کمتر از یه تار موی سرداره 

و اونموقع که شنیدم نوشتم:

از خوشحالی دارم گریه میکنم
ولی نمیدونم از خوشحالیه یا چیز دیگه.
یه لحظه حس کردم چقدر جای سردار و بقیه‌ی شهدا خالیه.

چقدر.

 

چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

 


امشب فقط دلم میخواد صبح بشه

ولی از بیدار شدن میترسم.

نمیخوام بگم کاش بیدار نشم

فقط کاش با خبرای بد بیدار نشم

کاش ذهنم آروم بشه

کاش (این آخریو خدا باید بدونه که خودش میدونه)

 

بیدارم کن

از این خواب وحشتناکِ واقعی.

کاری کن رها شم از این بغضی که مدام تمدید میشه

 

بازم مثل همیشه کلی حرف دارم ولی ترجیح میدم نگم و.


آدمی بودن غم انگیز است.

وقتی هوای آسمان به سرت بزند 

و بال نداشته باشی.

میون حسای بد امروز فقط اونجاش خوب بود که زهره دایرکت زد امروز رفتم حرم و نمیدونم چرا یهو یادت افتادم و کلی برات دعا کردم چقدر خوبه آدم دوستایی داشته باشه با اینکه حتی یه بارم ندیده باشیشون ولی به یادت باشن

+دندونم درد میکنه 

ولی تحمل درد جسمی خیلی راحت تر از دلگرفتگیه.


آدمی بودن غم انگیز است.

وقتی هوای آسمان به سرت بزند 

و بال نداشته باشی.

میون حسای بد امروز فقط اونجاش خوب بود که زهره دایرکت زد امروز رفتم حرم و نمیدونم چرا یهو یادت افتادم و کلی برات دعا کردم چقدر خوبه آدم دوستایی داشته باشه با اینکه حتی یه بارم ندیده باشیشون ولی به یادت باشن

 


دیشب بدترین حالت بی‌حوصلگی و کلافه بودن رو داشتم؛ که البته دلیلش حرفا و قضاوتای یه دوستی بود که باعث شد حس منفی بهم منتقل بشه. و بعدش استرس

به فاطمه پیام دادم که حالم خوب نیست و همین یه جمله کافی بود که کلی تلاش کنه حالم خوب بشه و گفت بیا اسم و فامیل بازی کنیم؛ دیگه کلی مسخره بازی در اورد و خندوند منو که حالم بهتر شد ولی آخرش تا ساعت ۴ نتونستم بخوابم و دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار بودم و بازم کلافه؛ ولی تصمیم گرفتم یه کپشن بنویسم راجب کرونا و نمیدونم چرا خیلی داشتم حرص میخوردم آخرش به هر سختی که بود تونستم بخوابم تا ساعت ۱۲؛ ولی بعدش سعی کردم روز پر انرژی رو بگذرونم و هر کاری که شده انجام بدم که بیکار نباشم دوباره بشینم فکر کنم و خداروشکر خوب پیش رفت اول شب اومدم یه ساعت بخوابم که اگه نمیخوابیدم بهتر بود چون یهو با صدای ترقه و. از خواب پریدم 

این روزا که میگذره احساس میکنم حکم یه مشاور رو پیدا کردم و میشینم پای درد و دلای بهار و شکوفه که حس میکنم جز با گفتن حرفاشون سبک نمیشن؛ خیلی نگران بهارم و مشکلاتی که براش پیش اومده؛ وقتی به مشکلاتش فکر میکنم به مسائلی که هست و از نظر خودم مشکلن خنده‌م میگیره؛ آخرش تنها کاری که تونستم براش انجام بدم این بود که یکی از استادامو که مشاور هست بهش معرفی کردم امیدوارم اون بتونه بهش کمک کنه آخه دلم نمیخواد با راهنمایی اشتباه باعث بشم اشتباه کنه. دوستای دیگه هم که همش استرس کرونا دارن و باز سعی میکنم آرومشون کنم. کاش این روزا خوبتر بگذره

* فاطمه‌زهرا دو روزه باهام خوب شده و دیگه نمیزنتم و تا میاد میپره تو بغلم و ذوق مرگ میشم و کلی بهم انرژی مثبت میده؛ شدیدا دلتنگ اینم که ببوسمش ولی نمیشه چند شب پیش دعوامون شد حسابی به زور میخواست گوشیمو بگیره و همش میگفت عمه عمه عمه؛ منظورش این بود که عکسم رو ببینه؛ اجازه نمیداد گوشیو بذارم پرواز بعد بهش بدم و به زور ازم گرفت و میبینم رفته اینستا استوری میبینه حالا من گوشیو بکش و اون بکش!! بهش میگفتم یه لحظه بده نمیداد؛ گفتم لااقل نتو خاموش کنم باز جایی تماس نگیره؛ آخرش بعد از کلی جیغ و داد گوشیو گرفت و پرتش کرد امروزم آب‌پاش رو گرفته بود و کلی آب پاشید بهم فداش بشم همش قهقهه میزد منم ذوق زده شدم از ذوقش و گذاشتم هر چقدر که دوس داره بازی کنه 

تصمیم گرفتم یکم مهربون‌تر باشم شاید فردایی نباشه برای مهربونی کردن.

برای با هم بودن

و برای خیلی چیزای دیگه


چه حس قشنگی داره

اول صبحی

صدای باد و بارون؛ وزیدن یه نسیم مدایم از پس پنجره.

چه خوبه؛ شکل یه موسیقی که سکوت این روزا رو میکشه و به آدم انگیزه میده برای بیدار موندن؛ برای زندگی کردن.

منظورم از بیداری صرفا بُعد فیزیکی خواب و بیدار بودن نیست؛ منظورم بیدار شدن و بیدار موندن و زندگی کردنه نه زنده بودن

شاید جالب باشه نظاره‌ی بهار رو از پشت پنجره ؛ بین در و دیوار؛ بین یه مکعب که بهش میگیم اتاق.

درسته این بهار میتونست قشنگ‌تر باشه ولی میشه هم از یه دید دیگه بهش نگاه کرد

این روزا بیشتر دلم میخواد احساسم رو بنویسم تا روزمرگیا و کاراییو که انجام دادم؛ حسای متناقضی که باعث میشه هر روز و هر ساعت احساس کنم آدم روز قبل نیستم؛ یه روز یه حس عالی؛ یه روز یه حس مسخره و بدتر از همه‌ی حسا؛ حس کلافگی؛ حسِ.

هیچی ولش کن؛ نمیخوام با نوشتن این حرفا حس فوق‌العاده‌ی الانمو که شاید خیلیم موندگار نباشه خراب کنم از کلمه‌ی "باید" متنفرم ولی میخوام برای خودم چند تا باید بذارمو یکیش اینکه باید حالِ دلم خوب باشه چه بخوام چه نخوام.

باید انتخاب کنم که به دنیا لبخند بزنم یا.

ولی اینم یه شعاره.

بازم مثل همیشه؛

درونم پر از ناگفته‌هاست

خوشا به حال شما که شاعری بلدید.


و اما امروز.

همه چی داشت خوب و آروم پیش میرفت

تا اذان مغرب تقریبا؛ یهو حال دلم انگار زیر و رو شد و یه استرسی که نمیدونم چیه و چرا؛ هجوم اورد به وجودم انگار

هر کاری کردم نتونستم کنترلش کنم و بازم مثل همیشه روحم به جسمم غلبه کرد و حس میکنم همه وجودمو درد گرفته. و بعدشم. هیچی

تنها کاری که میتونم کنم اینه دراز بکشم و تمام تلاشمو کنم فکر نکنم؛ ولی با خودم میگه یعنی میشه فکر نکرد؟

کاش میتونستم بخوابم لااقل

این بود پنجمین روز از بهاری که میتونست یه روز خوب باشه و نشد


.

امروز دلم یکم آرومتر شد برای نرگس
و از ته دلم سپردم به خدا
آجی هم دلش آروم‌تر شده و دیگه گریه نمیکنه
موسی هم دیروز رفت شیراز تا پیش نرگس باشه و هنوز خیلی امیدواره منم امیدوارم
دیشب تا ساعت ۷ صبح بیدار بودم و صبحم فقط ۴ ساعت خوابیدم بیدار شدم حس کردم چشمامو زنبور نیش زده
امروز فهمیدم خدا نعمت بزرگی بهم داده؛ دوستایی که حتی یه بارم ندیدمشون؛ دوستایی که خیلیاشون حتی اسم کوچیکمم نمیدونن ولی همین که استوری زدم دلم شکسته دایرکتم منفجر شد البته منفجر که نه؛ حدود چهل پنجاه تا و انقد تایپ کردم و تشکر که دستم درد گرفتو پشیمون شدم از اینکه استوری زدم
خدایا ممنونم بخاطر بودن این دوستای مهربون
دو سه روزه دارم برا امسال یه لیست کتاب متفاوت مینویسم تا از ادبیاتای مختلف جهان کتاب بخونم حتی اگه از هر کدومشون یکی یا دو تا و در کنارش کتابای نویسنده های ایرانی
هم ادبیات کلاسیک و هم ادبیات معاصر و البته موضوعات مختلف
فعلا اینا رو نوشتم و اولویتم با کتابای نخوندمه
لیست کتابای 99
جلد 1 بر باد رفته
ذولفقار
ادامه به من گفتند تنها بیا
جلد 2 بر باد رفته
ادامه‌ی رهبر عزیز
ادامه‌ی زوربای یونانی
ارتداد وحید یامین‌پور
تیم دانگ پیونگ یانک امیرخانی
دنیای سوفی
دختر پرتقالی
سرگذشت پزشکی
موکب آمستردام
جز از کل
دزیره
آناکارنینا
مرگ ایوان ایلیچ
اِما
جین ایر
و.
خیلی جالب و عجیبه بی‌خبر بودم از کتاب جدید امیرخانی
یادمه قبلنا لیست مینوشتم و کتابای بیشتری میخوندم توی یک سال؛ البته اونموقعا خرید یک سالو از نمایشگاه کتاب میگرفتم و چقدر خوب بود یادش بخیر؛ کاش میشد دوباره برگردم به همون 10 سال پیش.
فعلا بر باد رفته میخونم و حتما باید تا آخر فروردین جلد 1 رو تموم کنم و همزمان هم میخوام کتاب ذوالفقار رو بخونم:) خاطرات سردار سلیمانی
امروز یکم به گل و گیاهام رسیدم؛ چقدر خوب و دوست داشتنین
مثل دیوونه‌ها قربون صدقه‌ی اسپاتی فیوم میرم؛ بیچاره باید صدامو تحمل کنه ولی جالبه از وقتی باهاش حرف میزنم سه تا گل داده شاید راست باشه میگن اگه به گلا محبت کنی رشدشون بیشتر میشه! ساکولنتیم که هدیه ی تولد درختی بود خیلی رشدش خوب شده این چند روزه؛ چقد دلم میخواد برم نهالامونو ببینم؛ کاش زود به زندگی عادی قبلنمون برگردیم‍♀️
حیف شد واقعا؛ امسال قرار بود کلی نهال بکاریم توی تعطیلات؛ منم قرار بود نهالای نخلام رو که خودم یه سال پیش کاشتم رو توی طبیعت بکارم ولی نشد و باید تا پاییز صبر کنم تا دوباره هوا خوب بشه برای کاشت نهال
آقای یوسف‌نژاد این ایده ی کاشت هسته ی خرما رو داده بود و خودشم کلی نهال کاشته تا حالا؛ یه بارم میوه‌ی کنار رو کاشته بود و جوونه داد و من بهش گفتم که نمیشه ولی شد حالا خودمم میخوام بکارم امیدوارم جوونه بزنه
همین الان تصمیم گرفتم با شروع پاییز یا زمستون یه نهال انار بکارم توی باغچه‌ی جلوی خونه البته به شرط اینکه از کرونا جون سالم به در ببریم
برای بعد از کرونا کلی برنامه ریختم امیدوارم تنبلی نکنم و انجامشون بدم
حتی لیست خرید هم نوشتم
*عاشق امشبم؛ امشب چشمامو بستم و بغصمو قورت دادم و خداروشکر کردم بخاطر همه‌ چی؛ بخاطر اینکه همیشه هوامو داره.
و بازم چشمامو بستم یاد اون شبی افتادم که رسیدیم کربلا؛ منو بابا و فاطمه؛ رفتیم حرم؛ چشمام که به گنبد و گلدسته‌هات افتاد باورم نشد که منو دعوت کردی با اون همه گناه.
با وجود چیزایی که خودت فقط خبر داری ازشون؛ همدم شبا و روزای دلتنگیِ من.
و یادمه شعرو تو دلم خوندم
من از تو گریزان شدم در فتنه ی خویش
من آنِ توام مرا به من باز مده
لطفا دوباره هوامو داشته باش. با وجود تمام بدیام
خدایا این روزا رو ختم به خیر کن

چه بارونیه
امروز جوگیر شدم به قول سارا فرط و فرط پست میزنم


از دیشب دارم توی سرم کلی دروغ میبافم.

که توی یه شرایط مناسب به آجی بگم تموم شدن رابطه‌ای رو که از اول اشتباه بود و شایدم اشتباه کردم که بهش گفتم جریان رو ولی میدونم چیزی که الان درسته اینه که بهش بگم تموم شد و دیگه نگران نباشه

چاره ای نیست باید دروغ بگم غرورم اجازه نمیده که برم بهش بگم بهم گفت تو زشتی و من اصلا ظاهر تو رو قبول نکردم. وای چقدر احمقم من که باور کردم دروغاشو! چقدر ساده‌م! و چقدر ساده‌ترم که باور کردم آدمی که روز اول به من گفت من هر چی میکشم از صادق نبودن بوده چرا تجربه‌ی تلخیو که داشتم اشتباه کنم و خودمم دروغ بگم؟؟ 

ولی خیلی خوب شد که فهمیدم دلیلش رو؛ ازینکه یه نفر بخاطر ظاهرم ردم کنه کمتر ناراحت میشم تا اینکه بیاد بگه از شخصیتت خوشم نیومد؛ چون اونجوری اون حس بهم دست میده که ۲۴ سال بدترین شخصیت داشتم و نفهمیدم! و اگه نمیگفت من همش به این فکر میکردم البته الانم میدونم خیلیم خوب نیستم مخصوصا با اون فکرای مسخرم.

اون آدم برام تموم شد و همینطور عشق. فقط خواستم بهش بگم من زشت بودم تو که میتونستی زیبابین باشی ولی چیزی نگفتم آخه واقعا جا خوردم فکر نمیکردم اینو بگه؛ خودم که میدونستم زشتم ولی فکر نمیکردم اون اینو بگه!! اونی که بارها منو زیبای من خطاب کرده بود در صورتیکه میتونست نگه و کسی مجبورش نکرده بود به گفتنش؛ مخصوصا اون لالایی مسخره که گفت گل زهرا ولی یادم اومد این ویژگیو عاشقا دارن که زیبابین باشن؛ اون که عاشق نبود.

ولی به فائزه نمیتونم دروغ بگم چون راحت میفهمه که حرفم دروغه و ازونورم نمیخوام بیخودی ذهنشو درگیر کنم؛ یه چند وقتی میزنم به بیخیالی و بعدش خودش فکر میکنه تموم شده؛ اگه راستشو بفهمه که واویلا میشه‍♀️‍♀️

جالبه ها آخرشم من مقصر شدم کاش منم فقط تصویر ذهنیم از ظاهر یه آدم میشکست نه .!

واقعا احمقما اون روزی که تو ماشین دستم انداخت گفت چرا "ر" رو اینجوری میگی نفهمیدم!

اینو نوشتم که یادم باشه از 22 شهریور 98 تا 9 فروردین 99;  ساده‌ بودم که باور کردم ولی دیگه هیچ ابراز علاقه‌ای رو؛ هیچ ابراز احساسیو باور ندارم

با همه ی اینا نتونستم براش بد بخوام

پایان


خدایا خواهش میکنم نرگسو ازمون نگیر

نرگس مهربون‌ترین آدمیه که توی تمام عمرم دیدم

کسی که توی عمرش برای هیشکی بد نخواسته

کسی که دعا کرد اگه مریضیش باعث آزار بقیه‌س زودتر بره

کسی که تو آخرین لحظه ها حتی از پرستارا و مستخدما حلالیت میطلبه

کسی که دلسوزتر از خودش ندیدم

یادم میاد اون روزیو که فاطمه‌زهرا میخواست به دنیا بیاد داشتم گریه میکردم اومد بغلم کرد تا آرومم کنه و چقدر مهربون بود

خدایا من گناه‌کار تر از اونم که ازت بخوام ولی خواهش میکنم نذار شبی که شب ولادت بهترین بنده‌ی توه کسی گریون باشه 

برا تولد فاطمه‌زهرا باهات یه معامله کردم؛ یه چیزی دادم بهت و ازت سلامتی فاطمه‌زهرا رو خواستم

حالا دوباره یه چیز دیگه میخوام بهت بدم؛ چیزی که خیلی برام باارزشه ولی نرگسو ازمون نگیر بخاطر دل مامان و باباش

بخاطر دل من خواهرا و برادراش

دارم از غصه میمیرم وقتی به این فکر میکنم که داره خاله میشه و شاید هیچوقت اون حس شیرینو درک نکنه بیچاره نجمه؛ حتی نمیدونه خواهرش مریضه بفهمه چه حالی میشه. من دو ماهه نرگسو ندیدم دلم تنگشه اون که حدود یک ساله و شاید دیگه هم نبینتش

خدایا حرفامو بلند بلند گفتم شاید یه گوشه چشمی بهش داشته باشی

به حرفای من که از همه گناه‌کارترم به حرفای من که.

امشب دلم خیلی شکسته و خیلی گرفته‌. هیچوقت اینجوری دلم نشکسته بود؛ میگن دعا رو با دل شکسته زودتر برآورده میکنی؛ راسته؟

 



این روزا دارم بربادرفته رو میخونم؛ طولانی‌ترین کتابی هست که تا الان خوندم( البته در حال خوندنم)؛ حدودا 1500 صفحه; امیدوارم ارزش خوندن داشته باشه آخه وقت زیادی ازم میگیره با این حجم زیاد و در آخر از خوندنش پشیمون نشم
کتاب سرگذشت عشق بی‌سرانجام اسکارلت قهرمان کتاب هست به اشلی؛ پسری که شخصیتی کاملا متفاوت داره با اسکارلت؛ به شخصه تا اینجای کتاب خیلی از شخصیت اسکارلت خوشم نمیاد؛ دختری که تمام ارزش های دختر بودن در زیبایی ظاهری و جلب توجه و جذب کردن پسرها میدونه؛ به حدی که خیلیا عاشق اون هستن نه صورتیکه هیچ بویی از فرهنگ نبرده و در مقابل اشلی پسری فرهیخته و بااصالت هست از خانواده‌ای با فرهنگ؛ اشلی قراره با دخترخاله ش ملانی ازدواج کنه و وقتی این خبر به گوش اسکارلت میرسه خیلی بهم میریزه و با خودش میگه امکان نداره اشلی ملانی؛ دختری که ظاهری معمولی ولی قلبی مهربون داره (البته مورد دوم نظر اسکارلت نیس آخه خیلی خودخواهه و از ملانی متنفره) رو به من ترجیح بده و همین موضوع باعث میشه که این علاقه رو با اشلی در میون بگذاره ولی اشلی نمیتونه به ملانی خیانت کنه و عشق اسکارلت رو رد میکنه و .
اسکارلت وقتی عشق خودش رو بر باد رفته میدونه طی یه تصمیم یهویی برای انتقام از اشلی به خواستگاری چار برادر ملانی و نامزد هانی (خواهر اشلی) جواب مثبت میده در صورتیکه از اون متنفره و خیلی زود این ازدواج سر میگیره. و بعدها اون ازدواج یهویی برای اسکارلت چیزی جز پشیمونی نداره و براش مثل یک خواب میمونه.
این کتاب علاوه بر عشق بربادرفته ی اسکارلت و داستان زندگی اون در بستر جنگ‌های داخلی آمریکا نوشته شده که برای من جالبه؛ در کمتر از دو ماه اسکارلت بیوه میشه آخه چار توی جنگ به شدت بیمار میشه و میمیره و توی جامعه ی اون زمان آمریکا ن بیوه هیج جایگاهی ندارن؛ اونا باید کاملا مراقب رفتار خودشون باشن و تا آخر عمر حق پوشیدن لباس شاد ندارن؛ اجازه ی خندیدن ندارن و چیزای دیگه؛ با توجه به شرایط کنونی امریکا این موضوع خیلی دور از ذهن خواننده‌س البته قبلنم با دیدن مستند ایکسونامی یه مقداری آشنایی پیدا کرده بودم با وضعیت اجتماعی آمریکا توی قرن های گذشته و برام خیلی جالب بود.

کتاب هنوز تموم نشده پس ادامه دارد.


امشب خواستم کلی بنویسم از اینکه عکسای عیدا و مسافرتای سالای قبلو دیدم و چقدر باحال بودن؛ از سال ۸۸. عکسای بدرقه ی مکه رفتن مامان و بابا؛ دورهمیا؛ عکسا خونه مامانبزرگ مامانو شاید بعدا نوشتم دوباره

ولی الان چیزی که به ذهنم اومد برای نوشتن؛ خیلی متفاوته با چیزایی که میخواستم بنویسم؛ چند روز پیش با فاطمه حرف میزدم، گفت الهام رو یادته؟ گفتم الهام؟ آهان آره یادم اومد همون دختره که پیج داشت؛ دوست صمیمی شادی بود، گفتم چطور مگه؟ گفت خیلی به فکرشم.

الهام یه دختر سرزنده و فعال و شدیدا اهل مطالعه بود؛ با پیجش حدودا ۵ سال پیش آشنا شدم و پستاشو دوس داشتم؛ پیج قبلیم که از دسترس خارج شد فراموشم شد فالوش کنم تا حدودا چند ماه پیش؛ اون شخصیت کاملا تغییر کرده بود و شده بود یه دختر افسرده و بی‌دین و شدیدا ضد خدا! تموم پستای قدیمیش رو حذف کرده بود.

فاطمه میگفت که شدیدا شده ضد خدا؛ یه بار یه استوری زده در رد قرآن و بهش گفتم که مگه قرآن رو قبول نداری؟ گفته چرا باید یه کتاب رو قبول داشته باشم؟؟؟ 

اینا رو ننوشتم که الهام رو قضاوت کنم؛ چون من جای اون نیستم؛ شاید منم اگه اون بودم همینجور میشد؛ و یا اینکه کی از فردا خبر داره؟ شاید حال الان الهام آینده ی خودم باشه

ولی اینا رو نوشتم که بگم معنویت جایگاه ویژه‌ای توی شخصیت افراد داره؛ توی شاد بودنشون؛ توی ناراحتی‌هاشون

البته صرفا معنویت رو در این نمیدونم آدم مدام بشینه و ذکر بگه (هر چند ذکر گفتن هم در حد خودش خوبه) ولی این روزا که میگذره بیشتر جایگاهش رو توی روح و روانم حس میکنم؛ وقتی یه چیزهاییو میسپرم به خدا.

و همین یه اطمینان به قلب آدم میده

به فاطمه گفتم واقعا سخته نبود خدا توی زندگی؛ ما که خدا رو داریم (هر چند قدردان نیستیم البته خودم) گاهی کم میاریم. 

الهام حق داره که افسرده و بی نشاط شده؛ البته من خودم دیگه فالو ندارم پیجش رو چون متاسفانه علمش رو نداشتم که بتونم باهاش صحبت کنم و از طرفی نمیتونستم سکوت کنم و ترسیدم اگه حرفی بزنم کار بدتر بشه! 

نمیدونم کارم درست بود یا نه.

بعد فاطمه گفت پریا رو یادته؟ گفتم آره هم دانشگاهیمون؛ گفت که باورم نمیشه اونم انقدر تغییر کرده باشه؛ البته تغییرات اون ظاهریه؛ یه دختر چادری که با افتخار سر کلاس میگفت چادر انتخاب منه و بهش افتخار میکنم ولی در عرض چند ماه کلا حجاب رو کنار گذاشت.

بازم قضاوتش نمیکنم چون بازم جای اون نیستم

البته پریا شخصیتش هنوز همون شخصیت مهربون و شاد و سرزنده ست 

دیگه راجب کسی حرف نزدیم البته قصد غیبت نداشتیم واقعا؛ امیدوارم غیبت هم نبوده باشه.

  ولی از فاطمه پرسیدم بنظرت ما هم یه روزی تغییر میکنیم؟ اون گفت نه ولی من میگم نمیدونم. چون تغییرات یه شبه نمیان ممکنه یه روز برگردی عقب و ببینی شدی کسی که خودتم نمیشناسیش

راستی چی باعث این همه تغییر میشه؟

سوالی که مدام دارم از خودم میپرسم و یه جواباییم رسیدم

البته فاطمه مطمئنم تغییر نمیکنه (تغییرات منفی) بلکه بهترم میشه همینطور که توی این سال‌های دوستیمون روز به روز مهربون‌تر شده و باورم نمیشه یه زمانی ازش خوشم نمیومد چون فکر میکردم بی احساسه البته اونم از من خوشش نمیومد‍♀️ همیشه میگه خیال میکردم خیلی مذهبی و خشکی و بی‌احساس

برم کنارت حال من بهتره رو گوش بدم


امروز با یه مشاور صحبت کردم ولی خیلی نتونست کمکم کنه آخه راهکار نداد و فقط گفت درس بگیر از اشتباهتون و زمان بده؛ چیزی که خودم میدونم و حتی اجازه نداد حرفامو کامل بگم و فقط یه طرفه قاضی شده بود؛ گفت تو هیچ اشتباهی نکردی و کل اشتباها از طرف مقابلته چیزی که قبولش ندارم؛ مثلا میگفت طرف مقابل خلا عاطفی داشته و آدمیه که ثبات احساسی نداره و احساستون کاملا بدون شناخت بوده و اشتباه! و از نظر شخصیتی بلاتکلیف و خامه؛ حتی اجازه نداد همه چیو توضیح بدم و فقط منتظر بود ۴۵ دقیقه تموم بشه؛ نمیدونم شایدم من نخواستم حرفاشو بپذیرم البته میدونم نوع شناختمون اشتباه بود از اول و اینو میپذیرم ولی حرفای این مشاور رو نتونستم کامل بپذیرم. ولی حتی نپرسید دلیل حال بدت چیه و فکر اعتماد به نفسمو از دست دادم و آخر یه مثال خیلی بد زد که دلم نمیخواد بنویسمش حتی. فرصت نشد و البته شایدم نخواستم بهش بگم استرس شدیدیو دارم تحمل میکنم که نمیدونم دقیقا ناشی از چیه و همین داره جسمم رو بیمار میکنه.

چقدر خسته‌م

فائزه میگه حیف از پولی که دادی و اگه به خودم جریانو بگی مشاوره بهتری بهت میدم کاش میشد با یه مشاور حضوری حرف بزنم شاید بهتر بتونه کمکم کنه.


.

چند روز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم خیلی ناراحت بود و عذاب وجدان داشت که برخلاف میلش عصبی شده البته وقتی جریان رو تعریف کرد بهش حق دادم آخه یه نفر به پدرش که تازه فوت شده تهمت زده و اینم خواسته دفاع کنی و آخرشم کار به دعوا رسیده.
همون موقع به این فکر کردم آخرین باری که عصبی شدم کی بود؟
مسلما عصبانیت خیلی وقتا سراغ آدم میاد؛ گاهی تو دلت عصبی میشی و حرص میخوری گاهیم دیگه طاقتت تموم میشه و بروز میدیو خیلی زودم پشیمون میشی؛ بنظرم اون حرص خوردنه به مراتب راحت‌تر از پشیمونی بعدشه.
آخرین باری که واقعا عصبی شدم خواستم یه جمله بگم که دلم آروم شده و حرص نخورم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم و تا چند میگفتم چرااا نگفتی؟؟؟ البته اون حرف از ته دلم نبود و خوشحالم که نگفتم؛ مسلما اگه میگفتم چند ساعت کمتر حرص میخوردم ولی  ساعت‌ها و روزها احساس پشیمونی داشتم.
نمیدونم اون لحظه‌ی عصبانیتم به این فکر کردم که این حرف میتونه تا مدت‌ها تو دلت بمونه ولی بیانش تا مدت‌ها و شاید تا همیشه یه آدمو ناراحت کنه

کاش میشد همیشه جلوی عصبانیتمون رو بگیریم‌.

* خداروشکر با کمک بچه‌ها تونستیم یه سری بسته های غذایی و بهداشتی تهیه کنیم برای نیازمندا و دیروز رسیدن دست اونایی که باید میرسید و من با خودم گفتم آخیش دیگه امشب خیالم راحته و وقتی سمیرا عکس بسته‌ها رو فرستاد خیلی خوشحال شدم ولی بعدش که گفت وقتی رفتیم تحویل بدیم یکی از اون بنده های خدا برای افطارشون هیچی نداشتن و پنیریو که ما بهشون دادیم شده شام اون شبشون بغضم گرفت. ازون بغضا سر ناراحتی نیست فقط.
همون موقع یاد یه جمله از شهید بهشتی افتادم که مضمونش این بود: آدمایی که زمستون رو از پشت سر پنجره دیدن و فقر و گرسنگی رو توی کتابا خوندن صلاحیت نمایندگی این مردم رو ندارن و ماشالا چقدر ازین مسوولا زیاد داریم☹
_دیروز آجی کتاباییو که پیش نرگس امانت داشتم رو برام اورد و چقدر دلتنگش شدم.
نرسیده بود کتابا رو بخونه و سینوهه رو هم تا نیمه خونده بود. یه کتابم بین کتابا بود به اسم سفر سرخ؛ کتابی که سال‌ها پیش خواستم بخرم و پیداش نکردم دزفول؛ نمایشگاه کتابم همینطور؛ اونموقعا هم خرید اینترنتی مثل الان خیلی مرسوم نبود و کلا فراموش کردم اون کتاب رو؛ آجی از نسیم پرسید و اونم گفت این کتاب نرگس بوده و گفتم یادگاری بدمش به زهرا.
یه یادگاری خیلی ارزشمند از طرف کتابخون‌ترین دوستی که داشتم.

 

دیروز یه نفر بهم گفت روزت مبارک

گفتم روز چی؟

گفت معلم دیگه؛ تو به من یه چیزاییو یاد دادی و‌‌‌.

در صورتیکه من از اونا دارم یاد میگیرم نه اونا از من.

ولی در هر صورت تبریکش خیلی به دلم نشست دقیقا توی روزی که دلم خواست برای یه روزم که شده معلم باشم!


چقدر عاشق این روزا و شبام و کاش تموم نمیشد؛ هر چند ماه رمضان امسال خیلی با سالای قبل فرق داره و میتونست بهتر باشه ولی بازم عاشقشم. 

امشب یه جریانی شد که فهمیدم گاهی چقدر زود دیر میشود

و اینو هم فهمیدم که راسته هر اتفاقی به وقتش دلچسب و دلنشینه

کلی حرف هست برای نوشتن ولی شاید باشه برای یه وقت دیگه


.

چند روز پیش با یکی از دوستام حرف میزدم خیلی ناراحت بود و عذاب وجدان داشت که برخلاف میلش عصبی شده البته وقتی جریان رو تعریف کرد بهش حق دادم آخه یه نفر به پدرش که تازه فوت شده تهمت زده و اینم خواسته دفاع کنی و آخرشم کار به دعوا رسیده.
همون موقع به این فکر کردم آخرین باری که عصبی شدم کی بود؟
مسلما عصبانیت خیلی وقتا سراغ آدم میاد؛ گاهی تو دلت عصبی میشی و حرص میخوری گاهیم دیگه طاقتت تموم میشه و بروز میدیو خیلی زودم پشیمون میشی؛ بنظرم اون حرص خوردنه به مراتب راحت‌تر از پشیمونی بعدشه.
آخرین باری که واقعا عصبی شدم خواستم یه جمله بگم که دلم آروم شده و حرص نخورم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم و تا چند میگفتم چرااا نگفتی؟؟؟ البته اون حرف از ته دلم نبود و خوشحالم که نگفتم؛ مسلما اگه میگفتم چند ساعت کمتر حرص میخوردم ولی  ساعت‌ها و روزها احساس پشیمونی داشتم.
نمیدونم اون لحظه‌ی عصبانیتم به این فکر کردم که این حرف میتونه تا مدت‌ها تو دلت بمونه ولی بیانش تا مدت‌ها و شاید تا همیشه یه آدمو ناراحت کنه

کاش میشد همیشه جلوی عصبانیتمون رو بگیریم‌.

* خداروشکر با کمک بچه‌ها تونستیم یه سری بسته های غذایی و بهداشتی تهیه کنیم برای نیازمندا و دیروز رسیدن دست اونایی که باید میرسید و من با خودم گفتم آخیش دیگه امشب خیالم راحته و وقتی سمیرا عکس بسته‌ها رو فرستاد خیلی خوشحال شدم ولی بعدش که گفت وقتی رفتیم تحویل بدیم یکی از اون بنده های خدا برای افطارشون هیچی نداشتن و پنیریو که ما بهشون دادیم شده شام اون شبشون بغضم گرفت. ازون بغضا سر ناراحتی نیست فقط.
همون موقع یاد یه جمله از شهید بهشتی افتادم که مضمونش این بود: آدمایی که زمستون رو از پشت سر پنجره دیدن و فقر و گرسنگی رو توی کتابا خوندن صلاحیت نمایندگی این مردم رو ندارن و ماشالا چقدر ازین مسوولا زیاد داریم☹
_دیروز آجی کتاباییو که پیش نرگس امانت داشتم رو برام اورد و چقدر دلتنگش شدم.
نرسیده بود کتابا رو بخونه و سینوهه رو هم تا نیمه خونده بود. یه کتابم بین کتابا بود به اسم سفر سرخ؛ کتابی که سال‌ها پیش خواستم بخرم و پیداش نکردم دزفول؛ نمایشگاه کتابم همینطور؛ اونموقعا هم خرید اینترنتی مثل الان خیلی مرسوم نبود و کلا فراموش کردم اون کتاب رو؛ آجی از نسیم پرسید و اونم گفت این کتاب نرگس بوده و گفتم یادگاری بدمش به زهرا.
یه یادگاری خیلی ارزشمند از طرف کتابخون‌ترین دوستی که داشتم.

 

چقدر عاشق این روزا و شبام و کاش تموم نمیشد؛ هر چند ماه رمضان امسال خیلی با سالای قبل فرق داره و میتونست بهتر باشه ولی بازم عاشقشم. 

امشب یه جریانی شد که فهمیدم گاهی چقدر زود دیر میشود

و اینو هم فهمیدم که راسته هر اتفاقی به وقتش دلچسب و دلنشینه

کلی حرف هست برای نوشتن ولی شاید باشه برای یه وقت دیگه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها