صبح روز ۱۲ آبان ساعت طرفای ۹ بود که پیاده‌روی رو از نجف شروع کردیم که اول مسیر از وادی‌السلام رد میشه ولی نرفتیم از نزدیک ببینیمش و فقط از کنارش رد شدیم؛ از نجف تا اولین عمود حدودا فکر میکنم ۱۸۲ عمود باشه که تقریبا میشه ۹ و نیم کیلومتر؛ بین مسیر توی اون شلوغی اول صبح یهو سارا همکلاسی دانشگاهمو دیدم که صداش زدمو یهو پرید تو بغلم و جیغ کشید بعد پرید تو بغل زینب و زینبم مونده بود که خدا این کیه؟ دیگه به هم معرفیشون کردم و بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم که موسی همش میگفت ترسیدم گفتم این چش بود پس مسیرمون رو ادامه دادیم و دوست موسی هم قرار بود از عمود ۱ بهمون ملحق بشه چون روز قبلش بعد از مسجد کوفه جدا شدیم و قرار شد دوباره فرداش مسیر رو همراهمون بیاد و وقتی رسیدیم عمود ۱ ساعت حدود ۱۱ و نیم بود و موندیم هم استراحت کنیم و هم منتظرش بمونیم و اونجا یه موکب بود که صاحب موکب از موسی خواست بره و توی بلندگو از زائرای ایرانی دعوت کنه برای نهار و بهش میگفت بگو غذا چیه! بعد موسی هم مدام یه ریز میگفت زائرای ایرانی بفرمایید نهار؛ غذا قورمه‌سبزیه بعد تا سکوت میکرد دوباره اون آقاهه میگفتش که بگو مدام پشت سر هم و بگو که نماز هم میتونن بخونن و منو زینبم ازینور کلی خندیدم به موسی و ازش فیلم گرفتم من بعد زینب به شوخی گفتش حالا که داری اینا رو میگی ایمان رو هم صدا بزن بگو منظرتیم اونم جدی گرفت و صداش میزد یعنی من یکی دیگه نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم خیر سرمون داشتیم میرفتیم یه سفر معنوی؛ ولی اعتراف میکنم زینب و موسی بهترین همسفران یعنی نمیشه باهاشون سفر بری و خوش نگذره و همش دعا میکردم امسالم دوباره همسفرم بشن که نشد متاسفانه☹ بالاخره دوست موسی رسید و مسیر رو ادامه دادیم و فکر میکنم نهار بین راه فلافل خوردیم که بازم اعتراف میکنم بهترین فلافلای دنیا رو میشه توی راه کربلا امتحان کرد و واقعا خوشمزن به حدی که بعد از اون سفر فلافل رو در حد قورمه‌سبزی دوست دارم توی راه به زینب و موسی گفتم بنظرتون اگه فاطمه باهامون بود چی میشد؟ که موسی گفت هیچی دیگه الان باید برمیگشتیم ایران هر بار که اینو به فاطمه میگم کلی حرص میخوره نماز که خوندیم تا عمود 160 رفتیم و قرار شد چند ساعتی اونجا استراحت کنیم و شب دوباره ادامه بدیم؛ ولی نه من و نه زینب نمیتونستیم بخوابیم و حوصلمون سررفته بود دیگه؛ اذان که دادن اونجا نماز خوندیم و شام هم خوردیم و من برای اولین بار و شاید آخرین بار در عمرم چای عربی خوردم که کاش نمیخوردم یه چای خیلی تیره و تلخ که تا نیمه شکر ریخته بودن توش بعد توی استکان هم نبود و لیوانی بود ولی ناچارا چون شنیدم بودم عربا بدشون میاد و ناراحت میشن چیزیو که به عنوان نذری و پذیرایی دادن رو دور بریزی و البته به حرمت اینکه نذری بود تا آخرشو سر کشیدم! ولی واقعا با ذائقه‌م جور در نمیومد چون از چای خیلی شیرین متنفرم مخصوصا اینکه تلخیو شیرینیشم قاطی شده بود! شب تا حدود ساعت ۲ پیاده‌روی کردیم؛ خوبی شب هم خلوت بودن مسیر بود و هم اینکه هوا خیلی خوب بود ولی امسال که رفتیم چون هوای ظهر خیلییی گرم بود اکثرا شب حرکت میکردن و شبم شلوغ بود نسبتا! اون شب اولین بارون پاییزیو توی راه کربلا بودم که حس فوق‌العاده‌ای داشت و زینب یه نوحه پخش کرد که اولش اینه؛ بارون بارون؛ دوباره بارون میباره؛ چشمام گریون میاد صدایی دوباره.

هنوز اون نوحه رو دارم و وقتی گوشش میدم یاد اون شب دوست‌داشتنی میفتم؛ شب رو توی حیاط یه موکب خوابیدیم که ایرانیت داشت و تا صبح صدای برخورد بارون به ایرانیتا میومد که واقعا دلتنگشم این مسیر واقعا یه حس فوق‌العاده داره؛ یه جوری میشه گفت آدم قلبشو جا میذاره و برمیگرده؛ میون همه‌ی سادگی و صفا و خلوصی که اونجا هست؛ بین عطر بچه‌هایی که جلوی راه زائرا میمونن و میگن لبیک یا حسین و نذرشون عطره؛ بین خرماهای خاکی و نشسته‌ای که توی سینی روی سر یه میزبانه که شاید تنها بضاعتش باشه از زندگی آدم قلبشو جا میذاره میون قشنگ‌ترین پنج‌نقطه‌ی جهان اون شب با تموم خستگیم کلی فکر کردم به چیزای ساده ولی قشنگ.

یه چیزیو از ته دلم میگم؛ گاهی خوابیدن توی یه موکب بین راهی که هیچ امکاناتی نداره جز یه حصیر و یه بالش و پتو دلچسب‌تر از خوابیدن توی یه هتله! 

این همه‌ی اون روز دوست داشتنی نبود و برای خودم بارها نوشتم همون چیزیو که باعث شد ۱۱ آبان برام انقدر دوست داشتنی بشه

آخر پارت اول اینو نوشته بودم؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلم که روز ۱۱ آبان شد یکی از بهترین روزای زندگیم این بود که من هیچوقت دلم نمیخواست برم کربلا!!! ولی نمیدونم چرا خیلیا دلشون میخواست که من برم؛ مثلا مامان و بابا؛ مخصوصا مامان؛ و زینب؛ حتی بدون اینکه به من بگن برام تصمیم گرفتن که منو ببرن؛ یادمه زینب بهم پیام داد که باید باهامون بیای کربلا و اصلا من بخاطر تو دلم میخواد برم وگرنه ما که چند ماه پیش کربلا بودیم؛ حتی اون روزا یه بار از رفتن منصرف شدیم که من ناراحت نشدم؛ خوشحال نشدم ولی ناراحتم نشدم حتی یه بار که از دانشگاه اومدم خونه بابا گفت بریم عکس بگیریم برای پاسپورتت که من با بی‌حوصله‌ترین حالت ممکن رفتم ولی کم‌کم دلم خواست برم و چند روزی رفتم پیاده‌روی که معمولا فاطمه هم همرام میومد و یه بارم زهرا اومد باهام( اونموقعا فائزه دزفول نبود) ولی اون روزی که پام توی باشگاه پیچ خورد حس کردم که من باید برم! تا حالا بقیه خواستن برم ولی حالا خودم میخوام و اون لحظه فقط به کربلا فکر کردم و به استاد گفتم من میخوام برم کربلا پام تا هفته بعد خوب میشه؟؟؟ یادمه اون شب تا صبح نگران بودم که نکنه پام بره تو گچو نشه برم کلی دعا و نذر کردم که برم هر چند من حس میکنم دکتره اشتباه کرد ولی دستش درد نکنه برای همین اون روزی که رفتیم باورم شد که دعوت شدم؛ و باورم شد که امام حسین خواست بهم بگه همیشه هم نباید حرف؛ حرف خودت باشه

زینب هم نگران بود نکنه من از اون سفر ناراضی باشم و خوشم نیاد از کربلا؟ برای همین مدام نظرمو میپرسید و وقتی دید من چقد عاشق کربلا شدم و وقتی سال بعد بیقراریمو از نرفتن دید و وقتی امسال میدید که روزشماری میکنم برای رفتنو نگرانم که نکنه نبینم اون روز رو؛ خداروشکر میکرد که انقدر کربلا رو دوست دارم چون خودش عاشق کربلاست؛ چون اون سفر سختی زیاد داشت نگران بود نکنه خوشم نیاد ولی نمیدونست من عاشق همون سختیا میشم؛ و چون نشد بریم حرم باز نگران بود من ناراحت شده باشم ولی بهش گفتم هدف من مسیر بود که بهش رسیدم و خب امام حسین یه چیزی به من داد که خیلی باارزشه و امیدوارم هیچوقت ازم نگیرتش‌

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها