حالم اصلا خوب نیست؛ البته میدونم زودی خوب میشم ولی.

حالم ازون جمعه‌ای که قرار بود بشه یه روز خوب و پرانرژی بد شد وقتی اول صبحی با دیدن استوریای دوستام فهمیدم سردار سلیمانی شهید شده و همش امید داشتم شایعه باشه و نبود 

و من هنوز نمیتونم بنویسم شهید سلیمانی!

هیچوقت فکرشو نمیکردم اگه یه سردار سپاه ترور بشه این همه آدم متحد بشن؛ این همه آدم عزادار بشن و.

ناراحتم نه فقط برای اینا ولی انگار ذهنم خسته س که نمیتونم بنویسم

بعد از محرم و صفر لباسای مشکیو اتو زدم و تا کردم و گذاشتم توی کمد برای ایام فاطمیه ولی فکر نمیکردم مجبور بشم چند روز قبل از فاطمیه .

امروز رفتیم اهواز برای تشییع ولی

چه حس بدیه خوابت بیاد نتونی بخوابی؛ چه حس بدیه دلت یکم تنهایی بخواد و نشه تنها بشی؛ بخوای بنویسی و نتونی و همه جمله‌ها ناقص بمونه؛ چه حس بدیه شنیدن این همه خبر بد؛ خبر بدخیم بودن سرطان کسی که خیلی دوستش داری و بدتر از اینا حس ناامیدی که همه‌ی وجودشو گرفته؛ 

سردرد و بیخوابی؛ احساس میکنم بداخلاق شدم امشب و همین آزارم میده؛ دلم یکم سکوت میخواد ولی فاطمه‌زهرا مدام دلش بازی میخواد و دلم نمیاد ناراحتش کنم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها