این چند روزه همش خبرای بد میرسید ولی امشب انقدر خوشحالم که نمیتونم بخوابم.

البته یه حس ناراحتی و خوشحالی همزمان

از وقتی خبر رو شنیدم اشکام بند نمیاد؛ این چند روزه بغض داشتم و گریه‌م نمیگرفت ولی امشب حس میکنم سبک شدم خیلی سبک؛ انقدری که انگاری وجود ندارم

از دیروز عصر منتظر این خبر بودم ولی فکر نمیکردم همین امشب خبر رو بشنوم

البته من بازم دلم آروم نشده و بنظرم کافی نیست این انتقام و اگه کل نیروهاشونم نابود بشن ارزشش کمتر از یه تار موی سرداره 

و اونموقع که شنیدم نوشتم:

از خوشحالی دارم گریه میکنم
ولی نمیدونم از خوشحالیه یا چیز دیگه.
یه لحظه حس کردم چقدر جای سردار و بقیه‌ی شهدا خالیه.

چقدر.

 

چندان گریستم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها